رودابه ، سیندخت ، مهراب
آگاه شدن سیندخت از کار رودابه
میان زال و رودابه زنی زیرک و سخنگوی واسطه بود که پیام آن دو را بیکدیگر میرساند. وقتی فرستاده از نزد سام باز آمد زال او را نزد رودابه فرستاد تا مژده رضای پدر را باو برساند.
رودابه که شادمان شد و به این مژده زن چاره گر را گرامی داشت و گوهر و جامه گرانبها نیز به وی داد تا با پیام و درود به زال برساند.
زن چاره گر وقتی از ایوان رودابه بیرون می رفت چشم سیندخت مادر رودابه بر او افتاد. بد گمان شد و پرسش گرفت که کیستی و اینجا چه می کنی ؟
زن بیمناک شد و گفت «من زنی بی آزارم. جامه و گوهر به خانه مهتران برای فروش می برم. دختر شاه کابل پیرایه ای گرانبها خواسته بود. نزد وی بردم و اکنون باز می گردم.»
سیندخت گفت « بها را فردا خواهد داد.» سیندخت بدگمانیش نیرو گرفت و زن را باز جست و جامه و انگشتر را که رودابه باو داده بود بدید و بشناخت و برآشفت و زن را سخت بکوفت و خشمگین نزد رودابه رفت و گفت «ای فرزند این چه شیوه ایست که پیش گرفتی ؟ همه عمر بر تو مهر ورزیده ام و هر آرزو که داشتی بر آوردم و تو راز از من نهان می کنی ؟ این زن کیست . به چه مقصود نزد تو می آید ؟ انگشتر برای کدام مرد فرستاده ای؟ تو از نژاد شاهانی و از تو زیباتر و خوب روتر نیست، چرا در اندیشه نام خود نیستی و مادر را چنین به غم می نشانی؟»
رودابه سر به زیر افگند و اشک از دیده بر رخسار ریخت و گفت « ای گرانمایه مادر، پایبند مهر زال زرم . آن زمان که سپهبد از زابل به کابل آمد فریفته دلیری و بزرگی او شدم و بی او آرام ندارم. با یکدیگر نشستیم و پیمان بستیم اما سخن جز بداد و آئین نگفتیم. زال مرا به همسری خواست و فرستاده ای نزد سام گسیل کرد. سام نخست آزرده شد اما سرانجام بکام فرزند رضا داد. این زن مژده شادمانی را آورده بود و انگشتر را به شکرانه این مژده برای زال میفرستادم.»
سیندخت چون راز دختر را شنید خیره ماند و خاموش شد. سرانجام گفت« فرزند، این کار کاری خردمندانه نیست . زال دلیری نامدار و فرزند سام بزرگ پهلوانان ایران است و از خاندان نریمان دلاور است . بزرگ و بخشنده و خردمند است . اگر به وی دلداده ای برتو گناهی نیست. اما شاه ایران اگر این راز را بداند خشمش دامن خاندان ما را خواهد گرفت و کابل را با خاک یکسان خواهد کرد ، چه میان خاندان فریدون و ضحاک کینه دیرین است . بهتر است از این اندیشه در گذری و بر آنچه شدنی نیست دل خوش نکنی.» آنگاه سیندخت زن چاره گر را نوازش کرد و روانه ساخت و از او خواست تا این راز را پوشیده بدارد و خود پس از تیمار رودابه آزرده و گریان به بستر رفت.
خشم گرفتن مهراب
شب که مهراب به کاخ خویش آمد سیندخت را غمناک و آشفته دید. گفت « چه روی داده که ترا چنین آشفته می بینم؟»
سیندخت گفت « دلم از اندیشه روزگار پر خون است . از این کاخ آباد و سپاه آراسته و دوستان یکدل و شادی و رامش ما چه خواهد ماند؟ نهالی به شوق کاشتیم و به مهر پروردیم و به پای آن رنج فراوان بردیم تا ببار آمد و سایه گستر شد. هنوز دمی در سایه اش نیارمیده ایم که خاک میاید و در دست ما از آنهمه رنج و آرزو و امید چیزی نمی ماند . ازین اندیشه خاطرم پراندوه است. می بینم که هیچ چیز پایدار نیست و نمی دانم انجام کار ما چیست.»
مهراب از این سخنان درشگفتی شد و گفت « آری، شیوه روزگار اینست . پیش از ما نیز آنان که کاخ و دستگاه داشتند به همین راه رفتند . جهان سرای پایدار نیست . یکی میاید و دیگری میگذرد. با تقدیر پیکار نمی توان کرد . اما این سخنی تازه نیست . از دیر باز چنین بوده است . چه شده که امشب در این اندیشه افتاده ای؟»
سیندخت سر به زیر آگند و اشک از دیده فرو ریخت و گفت " به اشاره سخن گفتم مگر راز را بر تو نگشایم. اما چگونه می توانم رازی را از تو بپوشم. فرزند سام در راه رودابه همه گونه دام گسترده و دل او را در گرو مهر خود کشیده و رودابه بی روی زال آرام ندارد. هر چه پندش دادم سودی نکرد. همه سخن از مهر زال می گوید."
مهراب ناگهان بپای خاست و دست بر شمشیر کرد و لرزان بانگ بر آورد که " رودابه نام و ننگ نمی شناسد و نهانی با کسان هم پیمان می شود و آبروی خاندان ما را برباد می دهد. هم اکنون خون او را بر خاک خواهیم ریخت."
سیندخت بر دامنش آویخت که « اندکی بپای و سخن بشنو آنگاه هر چه می خواهی بکن اما خون بی گناهی را بر خاک مریز.»
مهراب تیغ را به سوئی افگند و خروش بر آورد که « کاش رودابه را چون زاده شد در خاک کرده بودم تا امروز بر پیوند بیگانگان دل نبندد و ما را چنین گزند نرساند . اگر سام و منوچهر بدانند که زال به دختری از خاندان ضحاک دلبسته یک نفر در این بوم و بر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روز گار ما بر خواهند آورد.»
سیندخت به شتاب گفت« بیم مدار که سام از این راز آگاهی یافته است و برای چاره کار روی به دربار منوچهر گذاشته.»
مهراب خیره ماند و سپس گفت " ای زن، سخن درست بگو و چیزی پنهان مکن، چگونه می توان باور داشت که سام ، سرور پهلوانان، بر این آرزو هم داستان شود؟ اگر گزند سام و منوچهر نباشد در جهان از زال دامادی بهتر نمی توان یافت. اما چگونه می توان از خشم شاهنشاه ایمن بود؟» سیندخت گفت«ای شوی نامدار، هرگز با تو جز راست نگفته ام . آری، این راز بر سام گشاده است و بسا که شاهنشاه نیزهمداستان شود. مگر فریدون دختران شاه یمن را برای فرزندانش به زنی نخواست؟ "
اما مهراب خشمگین بود و آرام نمی شد. گفت" بگوی تا رودابه نزد من آید."
سیندخت بیمناک شد مبادا او را آزار کند .
گفت« نخست پیمان کن که او را گزند نخواهی زد و تندرست به من باز خواهی داد تا او را بخوانم.»
مهراب ناگزیر پذیرفت. سیندخت مژده به رودابه برد که « پدر آگاه شد اما از خونت در گذشت.»
رودابه سر برافروخت که « از راستی بیم ندارم و بر مهر زال استوارم.» آنگاه دلیر پیش پدر رفت. مهراب از خشم بر افروخته بود . بانگ برداشت و درشتی کرد و سقط گفت. رودابه چون عتاب پدر را شنید دم فرو بست و مژه بر هم گذاشت و آب از دیده روان کرد و آزرده و نالان به ایوان خود باز آمد.