سام و منوچهر - پندار نیک



سام و منوچهر - پندار نیک

درباره نویسنده
سام و منوچهر - پندار نیک
میثم
خدایا! بر من رحمتی فرود آر تا از رحمانیت دینت بگویم و به پنداری نیک مرا مجهز گردان که هرگز خود را نور مپندارم ،به قدر ادراک از نورانیتت شمعی در دل برافروزم و پروانه وار گرد آن شمع بسوزم. بر ایمانم بیافزای و پیمانه ی کوچک وجودم را عمقی بیکران ببخش تا متواضع گردم و در هر خیری که سر میزند تنها تو باشی و من نباشم! از روشناییت بینشی نصیبم کن تا ایثار را ارج نهم. مرا لیاقتی عطا کن تا هماهنگ با موسیقی تو،سازم را کوک کنم. سرآخر مرا به معرفتی مبتلا ساز تا وقت رفتن، با آغوشی باز خاک تنم را به دست خاک عزیز ایران بسپارم...
تماس با من


 

آرشیو
دلنوشته ها و خاطرات
شاهنامه خوانی
اجتماعی
مذهبی
پندنامه


لینکهای روزانه
آنالیز ریاضی قرآن [29]
گنجور(آثار سخنسرایان پارسی گو) [28]
وبسایت شرکت دل آواز(شجریان) [26]
وبسایت رسمی علیرضا عصار [20]
گیتارینه [21]
جامعه مجازی موسیقی ایرانیان [16]
آموزش گیتار [12]
[آرشیو(7)]

 

لینک دوستان
پرسه زن بیتوته های خیال
.... «« " الهه عشق " »»‍‍ ....
فانوسهای خاموش
یادداشتها و برداشتها
.: شهر عشق :.
نور
توشه آخرت
عطش
مسافر آسمان
کوله پشتـــــــــــــــــــــی
آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
معصومیت از دست رفته
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
باغ گیلاس
عشق طلاست
جمله های طلایی و مطالب گوناگون
اسلام دین محبت و عدالت
دلشدگان
بیکرانه
پاسبان پاسارگاد
تاریخ ایران باستان
مهندسی مکانیک
™Hamid
منجی عصر
دریای بیکران
دوستان دوران دبیرستان
وبلاگ من و حمید
گلبرگ
ستاره بنز


موسیقی وبلاگ


خبرنامه ی پندار نیک
 
لوگوی وبلاگ
سام و منوچهر - پندار نیک


لوگوی دوستان
آمار بازدید
بازدید کل :277554
بازدید امروز : 18
 RSS 

سام و منوچهر
شکوه زال

در کابل از آهنگ شاه خبر یافتند. شهر به جوش آمد و از مردمان خروش بر خاست. خاندان مهراب را نومیدی گرفت و رودابه آب از دیده روان ساخت.
گریه رودابه
شکوه پیش زال بردند که این چه بیداد است؟ زال آشفته و پر خروش شد. با چهره ای دژم و دلی پر اندیشه از کابل به سوی لشکر پدر تاخت.
پدر سران سپاه را به پیشواز او فرستاد . زال دلی پر از شکوه و اندوه از در درآمد و زمین را بوسه داد و بر سام یل آفرین خوانده و گفت " ای پهلوان بیدار دل همواره پاینده باشی. در همه ایرانشهر از جوانمردی و دلیری تو سخن است. مردمان همه به تو شادند و من از تو ناشاد . همه از تو داد می یابند و من از تو بیداد. من مردی مرغ پرورده و رنج دیده ام . با کس بد نکرده ام و بد نمی خواهم. گناهم تنها آن است که فرزند سامم. چون از مادر زادم مرا از وی جدا کردی و به کوه انداختی. برنگ سپید و سیاه خرده گرفتی و با جهان آفرین به ستیز بر خاستی تا از مهر مادر و نوازش پدر دور ماندم. یزدان پاک در کارم نظر کرد و سیمرغ مرا پرورش داد تا به جوانی رسیدم و نیرومند و هنرمند شدم. اکنون از پهلوانان و نامداران کسی به برز و یال و به جنگ آوری و سر افرازی با من برابر نیست . پیوسته فرمان ترا نگاه داشتم و در خدمت کوشیدم . از همه گیتی به دختر مهراب دل بستم که هم خوبروی است و هم فر و شکوه بزرگی دارد. باز جز به فرمان تو نرفتم و خودسری نکردم و از تو دستور خواستم. مگر در برابر مردمان پیمان نکردی که مرا نیازاری و هیچ آرزوئی از من باز نداری؟ اکنون که آرزوئی خواستم از مازندران و گرگساران با سپاه به پیکار آمدی؟ آمدی تا کاخ آرزوی مرا ویران کنی؟ همینگونه داد مرا می دهی و پیمان نگاه می داری؟ من اینک بنده فرمان توام و اگرم خشم گیری تن و جانم تُراست . بفرما تا مرا با اره بدو نیم کنند اما سخن از کابل نگویند. با من هر چه خواهی بکن اما با آزار کابلیان همداستان نیستم. تا من زنده ام به مهراب گزندی نخواهد رسید. بگو تا سر از تن من بردارند آنگاه آهنگ کابل کن."
سام در اندیشه فرو رفت و خاموش ماند . عاقبت سر برداشت و پاسخ داد که " ای فرزند دلیر، سخن درست می گوئی. با تو آئین مهر به جا نیاوردم و براه بیداد رفتم. پیمان کردم که هر آرزو که خواستی بر آورم. اما فرمان شاه بود و جز فرمان بردن چاره نبود . اکنون غمگین مباش و گره از ابروان بگشای تا در کار تو چاره ای بیندیشم، مگر شهریار را با تو مهربان سازم و دلش را به راه آورم."
نامه سام به منوچهر
نامه به منوچهر
آنگاه سام نویسنده را پیش خواند و فرمود تا نامه ای به شاهنشاه نوشتند که " شهریارا، صدو بیست سال است که بنده وار در خدمت ایستاده ام. در این سالیان به بخت شاهنشاه شهرها گشودم و لشکرها شکستم. دشمنان ایران شهر را هر جا یافتم به گرز گران کوفتم و بد خواهان ملک را پست کردم. پهلوانانی چون من ، عنان پیچ و گرد افکن و شیر دل، روزگار به یاد نداشت. دیوان مازندران را که از فرمان شهریار پیچیدند در هم شکستم و آه از نهاد گردنکشان گرگان بر آوردم. اگر من در فرمان نبودم اژدهائی را که از کشف رود بر آمد که چاره می کرد؟ دل جهانی از او پر هراس بود. پرنده و درنده از آسیبش در امان نبودند. نهنگ دژم را از آب و عقاب تیز پر را از هوا به چنگ می گرفت. چه بسیار از چهار پایان و مردمان را در کام برد. به بخت شهریار گرز بر گرفتم و به پیکار اژدها رفتم . هر که دانست مرگم را آشکار دید و مرا بدرود کرد. نزدیک اژدها که رفتم گوئی دریائی از آتش در کنار داشتم. چون مرا دید چنان بانگ زد که جهان لرزان شد . زبانش چون درختی سیاه از کام بیرون ریخته و بر راه افتاده بود. به یاری یزدان بیم به دل راه ندادم . تیر خدنگی که از الماس پیکان داشت بکمان نهادم و رها کردم و یکسوی زبانش را بکام دوختم. تیر دیگر در کمان گذاشتم و بر کام او زدم و سوی دیگر زبان را نیز به کام وی دوختم. بر خود پیچیده و نالان شد. تیر سوم را بر گلویش فرو بردم و خون از جگرش جوشید و بخود پیچید و نزدیک آمد . گرز گاو سر را بر کشیدم و اسب پیلتن را از جای بر انگیختم و به نیروی یزدان و بخت شهریار چنان بر سرش کوفتم که گوئی کوه بر وی فرود آمد . سرش از مغز تهی شد و زهرش چون رود روان گردید و دم و دود بر خاست . جهانی بر من آفرین گفتند و از آن پس جهان آرام گرفت و مردمان آسوده شدند. چون باز آمدم جوشن بر تنم پاره پاره بود و چندین گاه از زهر اژدها زیان میدیدم. از دلاوریهای یکدیگر که در شهرها نمودم نمی گویم. خود می دانی با دشمنان تو در مازندران و دیلمان چه کردم و به روزگار ناسپاسان چه آوردم. هر جا اسبم پای نهاد دل نره شیران گسسته شد و هر جا تیغ آختم سر دشمنان بر خاک ریخت. در این سالیان دراز پیوسته بسترم زین اسب و آرامگاهم میدان کارزا بود . هرگز از زاد و بوم خود یاد نکردم و همه جا به پیروزی شاه دلخوش بودم و جز شادی وی نجستم. اکنون ای شهریار بر سرم گرد پیری نشسته و قامت افراخته ام دوتائی گرفته. شادم که عمر را در فرمان شاهنشاه بسر بردم و در هوای او پیر شدم. اکنون نوبت فرزندم زال است . جهان پهلوانی را به وی سپردم تا آنچه من کردم از این پس او کند و دل شهریار را به هنرمندی و دلاوری و دشمن کشی شاد سازد، که دلیر و هنرور و مردافگن است و دلش از مهر شاه آگنده است. زال را آرزوئی است. به خدمت میاید تا زمین ببوسد و به دیدار شاهنشاه شادان شود و آرزوی خویش را بخواهد .
شهریار از پیمان من با زال آگاه است که در میان گروه پیمان کردم هر آنچه آرزو دارد برآورم. وقتی عزم کابل نمودم پریشان و دادخواه نزد من آمد که اگر مرا به دونیم کنی بهتر است که روی به کابل گذاری . دلش در گرو مهر رودابه دختر مهراب است و بی او خواب و آرام ندارد . او را رهسپار درگاه کردم تا خود رنج درون را باز گوید . شاهنشاه با وی آن کند که از بزرگواران در خور است . مرا حاجت گفتار نیست. شهریار نخواهد که بندگان درگاهش پیمان بشکنند و پیمان داران را بیازارند ، که مرا در جهان همین یک فرزند است و جز وی یار و غمگساری ندارم شاه ایرا ن پاینده باد."



نویسنده : میثم » ساعت 5:56 عصر روز دوشنبه 90 تیر 27

داغ کن - کلوب دات کام

The Hunger Site

ابتدا نیت کنید

سپس برای شادی روح حضرت حافظ یک صلوات بفرستید

.::.حالا کلید فال را فشار دهید.::.

برای گرفتن فال خود اینجا را کلیک کنید
دریافت کد فال حافظ برای وبلاگ