گفتگوی سام و سیندخت
از آنسوی مهراب که از کار سام و سپاهیان آگاه شد بر سیندخت و رودابه خشم گرفت که " رای بیهوده زدید و کشور مرا در کام شیر انداختید. اکنون منوچهر سپاه به ویران ساختن کابل فرستاده است. کیست که در برابر سام پایداری کند؟ همه تباه شدیم. چاره آنست که شما را بر سر بازار به شمشیر سر از تن جدا کنم تا خشم منوچهر فرو نشیند و از ویران ساختن کابل باز ایستد و جان و مال مردم از خطر تباهی برهد."
سیندخت زنی بیدار دل ونیک تدبیر بود. دست در دامان مهراب زد که " یک سخن از من بشنو و آنگاه اگر خواهی ما را بکش. اکنون کاری دشوار پیش آمده و تن و جان و بوم و بر ما در خطر افتاده. در گنج را باز کن و گوهر بیفشان و مرا اجازت ده تا پیشکشهای گرانبها بردارم و پوشیده نزد سام روم و چاره جو شوم و دل را نرم کنم و کابل را از خشم شاه بر هانم."
مهراب گفت « جان ما در خطر است ، گنج و خواسته را بهائی نیست . کلید گنج را بردار و هر چه میخواهی بکن .»
سیندخت از مهراب پیمان گرفت که تا باز گشتن او بر رودابه گزندی نرساند و خود با گنج و خواسته و زر و گوهر بسیار و سی اسب تازی و سی اسب پارسی و شصت جام زر و پر از مشک و کافور و یاقوت و پیروزه و صد اشتر سرخ موی و صد اشتر راهوار و تاجی پر گوهر شاهوار و تختی از زر ناب و بسیاری از هدیه های گرانبهای دیگر رهسپار در گاه سام شد.
گفتگوی سام و سیندخت
به سام آگهی دادند که فرستاده ای با گنج و خواسته فراوان از کابل رسیده است.
سام بار داد و سیندخت به سرا پرده در آمد و زمین بوسید و گفت " از مهراب شاه کابل پیام و هدیه آورده ام."
سام نظر کرد و دید تا دوردست غلامان و اسبان و شتران و پیلان و گنج و خواسته ی مهراب است . فروماند تا چه کند . اگر هدیه از مهراب بپذیرد منوچهر خشمگین خواهد شد که او را با گرفتن کابل فرستاده است و وی از دشمن ارمغان می پذیرد . اگر نپذیرد فرزندش آزرده خواهد شد و باز پیمان دیرین را به یاد وی خواهد آورد. عاقبت سر بر آورد و گفت " اسبان و غلامان و این هدیه و خواسته همه را بگنجور زال زر بسپارید" سیندخت شاد شد و گفت تا بر پای سام گوهر افشاندند. آنگاه زبان گشاد " ای پهلوان، در جهان کسی را با تو یارای پایداری نیست. سر بزرگان در فرمان تو است و فرمانت بر جهانی رواست. اما اگر مهراب گنهکار بود مردم کابل را چه گناه که آهنگ جنگ ایشان کردی؟ کابلیان همه دوستدار و هواخواه تو اند و بشادی تو زنده اند و خاک پایت را بردیده میسایند. از خداوندی که ماه و آفتاب و مرگ و زندگی را آفریده اندیشه کن و خون بیگناهان را بر خاک مریز."
سام از سخندانی فرستاده در شگفت شد و اندیشید « چگونه است که مهراب با اینهمه مردان و دلیران زنی را نزد او فرستاده است؟»
گفت « ای زن، آنچه میپرسم به راستی پاسخ بده. تو کیستی و با مهراب چه نسبتی داری؟»
رودابه در هوش و فرهنگ و خرد و دیدار بچه پایه است و زال چگونه بر وی دل بسته است؟
سیندخت گفت " ای نامور، مرا به جان زینهار بده تا آنچه خواستی آشکارا بگویم ."
سام او را زینهار داد .
آنگاه سیندخت راز خود را آشکار کرد که "جهان پهلوانا، من سیندخت همسر مهراب و مادر رودابه و از خاندان ضحاکم. در کاخ مهراب ما همه ستایش گر و آفرین گوی توایم و دل به مهر تو آکنده داریم . اکنون نزد تو آمده ام تا بدانم هوای تو چیست . اگر ما گناهکار و بد گوهریم و در خور پیوند شاهان نیستیم من اینک مستمند نزد تو ایستاده ام . اگر کشتنی ام بکش و اگر در خور زنجیرم در بند کن . اما بی گناهان کابل را میازار و روز آنرا تیره مکن و بر جان خود گناه مخر."
سام دیده بر کرد. شیر زنی دید بلند بالا و سرو رفتار و خردمند و روشندل.
گفت« ای گرانمایه زن ، خاطر آسوده دار که تو و خاندان تو در امان منید و با پیوند دختر تو و فرزند خویش همداستانم. نامه به شاهنشاه نوشتم و درخواسته ام تا کام ما را بر آورد . اکنون نیز در چاره این کار خواهم کوشید. شما نگرانی به دل راه مدهید . اما این رودابه چگونه پریوشی است که دل زال دلاور را چنین در بند کشیده . او را به من نیز بنما تا بدانم به دیدار و بالا چگونه است.»
سیندخت از سخن سام شادان شد و گفت " پهلوان بزرگی کند و با یاران و سپاهیان به خانه ما خرامد و ما را سر افراز کند و رودابه را نیز به دیدار خود شاد سازد . اگر پهلوان به کابل آید همه شهر را بنده و پرستنده خود خواهد یافت.
سام خندید و گفت« غم مدار که این کام تو نیز بر آورده خواهد شد. هنگامی که فرمان شاه برسد با بزرگان و سران سپاه و نامداران زابل به کاخ تو مهمان خواهیم آمد.»
سیندخت خرم و شکفته با نوید نزد مهراب باز گشت.