دژ کوه سپند
دژ کوه سپند
روز دیگر زال چون از کرده رستم آگاه شد خیره ماند، چه آن ژنده پیل سخت نیرومند بود و بسا سپاهیان که به حمله آن پیل در رزمگاه از پا در آمده بودند. زال آنگاه دانست که آنکه کین نریمان را بستاند رستم است. او را نزد خود خواند و سر و روی او را بوسید و گفت "ای فرزند دلیر، تو هر چند خردسالی به مردی و جنگ آوری مانند نداری. پس پیش از آنکه آوازه تو بلند شود و نامبردار شوی و دشمنان به خود آیند باید خون نریمان، نیای خود را بخواهی و کین از دشمنان وی بستانی.
در « کوه سپند» دژی بلند سر به آسمان کشیده است که حتی عقاب را نیز بر آن گذر نیست و چهار فرسنگ بالا و چهار فرسنگ پهنای آنست. اندرون دژ پر از آب و سبزه و کشت و درخت و زر و دینار است و خواسته و نعمتی نیست که در آن نباشد. مردمش بی نیاز و گردنکش اند. در زمان فریدون، نیای منوچهر ، سر از فرمان شاه پیچیدند و فریدون، نریمان که سرور دلیران بود به گرفتن دژ فرستاد. نریمان چند سال تلاش کرد و به درون دژ راه نیافت. سر انجام سنگی از دژ فرو انداختند و نریمان را از پای در آوردند . سام دلاور به خونخواهی پدر لشکر به دژ کشید و سالیانی چند راه را بر دژ بست، ولی مردم دژ نیازی به بیرون نداشتند و سرانجام سام به ستوه آمد و نومید بازگشت و بکام نرسید.
اکنون ای فرزند هنگام آنست که تو چاره ای بیندیشی و تا نامت بلند آوازه نشده خود را در آن دژ بیفکنی و بیخ و بن آن بداندیشان را بکنی"
رستم در کوه سپند
رستم دلاور گفت «چنین می کنم.»
زال گفت « ای فرزند، هوش دار! چاره آنست که چون خود را چون ساربانان بسازی و بار نمک برداری و به دژ ببری . در دژ نمک نیست و آنجا هیچ کالائی را گرامی تر از نمک نمی شمارند . بدین گونه ترا به دژ راه خواهند داد.»
رستم کاروانی از شتر برداشت و بر آنها نمک بار کرد و سلاح جنگ را در زیر آن پنهان ساخت و تنی چند از خویشان دلیر خود را همراه کرد و روانه دژ شد. دیده بان آنان را دید و به مهتر دژ خبر برد و او کسی فرستاد و دانست نمک بار دارند.
شادمان شد و رستم و یارانش را به درون دژ راه داد . رستم چرب زبانی کرد و نمک پیشکش برد و مهتر را سپاسگزار خود ساخت . اهل دژ به گرد کاروان در آمدند و به خرید نمک سرگرم شدند. چون شب در آمد رستم با یاران خود بسوی مهتر دژ تاخت و با وی در آویخت:
تهمتن یکی گرز زد بر سرش
به زیر زمین شد تو گفتی برش
همه مردم دژ خبر یافتند
سو رزم بدخواه بشتافتند
زبس دارو گیرو زبس موج خون
تو گفتی شفق زآسمان شد نگون
تهمتن به تیغ و به گرز و کمند
سران دلیران سراسر بکند
تا روز شد شکست در مردم دژ افتاده بود و همه در فرمان رستم در آمده بودند.
رستم به گردا گرد خود چشم انداخت دید خانه ای از سنگ خارا در دژ بنا کرده و دری از آهن بر آن نهاده اند . گرز خود را فرود آورد و در آهنین را از جای انداخت.
دید درون خانه بنای دیگری است : پوشیده به گنبدی، سراسر آکنده به زر و دینار و گوهر. گوئی هر چه زر در کان و گوهر در دریاست در آن گرد آورده اند. بی درنگ نامه ای به پدر خود زال نوشت ؛
وزو آفرین بر سپهدار زال
یل زابلی، پهلو بی همال
پناه گوان ، پشت ایرانیان
فرازنده اختر کاویان
آنگاه پیروزی خود را باز گفت که « به کوه سپند رسیدم و در آن فرود آمدم و تیره شب با جنگیان در آویختم و آنانرا شکست دادم و بر دژ چیره شدم و خروارها سیم خام و زر ناب و هزاران گونه پوشیدنی و گستردنی به
دست من افتاد. اکنون فرمان پدر چیست؟»
زال از مژده پیروزی رستم گوئی دوباره جوان شد. نامه نوشت و بر او آفرین خواند که " از چون توئی چنین نبردی شایسته بود. دشمنان را در هم شگستی و روان نریمان را شاد کردی. شتر بسیار فرستادم تا آنچه به دست آمده و گزیدنی است بر آنها بار کنی. چون این نامه رسید بی درنگ بر اسب بنشین و پیش من باز گرد که بی تو اندوهگینم."
رستم چنان کرد و شادان رو به سیستان گذاشت. کوی و برزن را به پاس پیروزیش آراستند و سنج و کوس را بنوا در آوردند ، رستم به کاخ سام فرود آمد و آنگاه به نزدیک رودابه آمد پسر بخدمت نهاد از بر خاک سر.
ببوسید مادر دو یال و برش
همی آفرین خواند بر پیکرش
سپس نامه به سام نیای رستم نوشتند و او را نیز از پیروزی رستم آگاهی دادند. وی نیز شادمانی کرد و فرستاده را خلعت داد و نامه ای پر آفرین و ستایش نزد رستم فرستاد:
بنامه درون گفت کز نره شیر
نباشد شگفتی که باشد دلیر
عجب نیست از رستم نامور
که دارد دلیری چو «دستان» پدر
بهنگام گردی و گند آوری
همی شیر خواهد ازو یاوری