آغاز نبرد میان ایران و توران
به شاهی نشستن نوذر
صدو بیست سال از زندگانی منوچهر گذشت . ستاره شناسان در طالع او نگاه کردند و مرگ وی را نزدیک دیدند.
شاهنشاه را آگاه ساختند منوچهر موبدان و بزرگان درگاه را پیش خواند و آنگاه رو بفرزند خود نوذر کرد و گفت " سالهای عمر من بصد و بیست رسیده. در این جهان بشادی کام دل راندم و بر دشمنان پیروز شدم و کین نیایم ایرج را از سلم و تور خواستم . جهان را از آفت ها پاک کردم و بسی شهرها و باره ها پی افگندم. اکنون هنگام رفتن است و چون رفتم گوئی هرگز نبوده ام. آری، کامیابی گیتی فریبی بیش نیست. در خور آن نیست که دل بدان ببندند. تاج و تختی را که فریدون بمن باز گذاشته بود اکنون به تو وا می گذارم. چنان کن که از تو نیکی بیادگار بماند. نیز بدان که جهان چنین آرام نخواهد ماند. تورانیان بیکار نخواهند نشست و گزندشان به ایران خواهد رسید و تورا کارهای دشوار پیش خواهد آمد . در سختیها از سام نریمان و زال زر یاری بخواه. فرزند جوان زال اکنون شاخ و یال بر کشیده است نیز ترا پشتیبانی خواهد کرد و کین خواه ایرانیان خواهد بود."
چون سخنان منوچهر بپایان آمد نوذر بر وی بگریست و منوچهر نیز آب در دیده آورد و آنگاه
دو چشم کیانی بهم بر نهاد
بپژمرد و برزد یکی سرد باد
شد آن نامور پر هنر شهریار
بگیتی سخن ماند از و یادگار
کین جوئی پشنگ
از هنگامیکه تور به دست منوچهر و به خونخواهی ایرج کشته شد تورانیان کینه ایرانیان را در دل گرفتند و در کمین تلافی بودند. اما منوچهر پادشاهی دلیر و جنگ آور و توانا بود و تا او زنده بود تورانیان یارای دستبرد نداشتند.
چون منوچهر در گذشت و پشنگ سالار تورانیان آگاه شد شکست تورانیان را بیاد آورد و اندیشه خونخواهی در دلش زنده شد. پس نامداران کشور و بزرگان سپاه را از گرسیوز و بارمان و گلباد و ویسه گرد آورد و فرزندان خود افراسیاب و اغریرث را نیز پیش خواند و از سلم و تور و بیدادی که از ایرانیان بر آنها رفته بود سخن راند و گفت که می دانید:
که با ما چه کردند ایرانیان
بدی را ببستند یکسر میان
کنون روز تیزی و کین جستن است
رخ از خون دیده گه شستن است
افراسیاب با قامت بلند و بازوان زورمند و دل بی باک سرآمد پهلوانان توران بود. از گفتار پشنگ مغزش پر شتاب شد و پیش آمد و گفت:
که شایسته جنگ شیران منم
هم آورد سالار ایران منم
اگر نیای من« زادشم» تیغ بر گرفته بود و به آئین جنگیده بود این خواری برما نمیماند و ما بنده ی ایرانیان نمی ماندیم. اکنون هنگام شورش و کین جستن و رستاخیز است...
پشنگ از گفتار پسر شاد شد و جنگ را کمر بست و فرمود تا سپاهی گران بیاراستند و افراسیاب را بران سپهبد کرد و بتاختن به ایران فرمان داد.
اغریرث، برادر افراسیاب، خردمند و بیدار دل بود. از این تندی و شتاب دلش پر اندیشه شد .
پیش پشنگ آمد و گفت " ای پدر، اگر منوچهر از میان ایرانیان رفته سام زنده است و پهلوانانی چون قارون رزمجو و کشواد نامدار آماده نبردند. تو خود می دانی بر سلم و تور از دست ایرانیان چه گذشت. نیای من زادشم با همه شکوهی که داشت از شورش و کین خواهی دم نزد. شاید بهتر آن باشد که ما نیز نشوریم و کشور را بدست آشوب نسپاریم."
اما پشنگ دل به جنگ داده بود. گفت: " آنکه کین نیای خود را نجوید نژادش درست نیست. افراسیاب نره شیری جنگنده است و به کین پدران خود کمر بسته. تو نیز باید با او بروی و در بیش و کم کارها با او رای بزنی . چون بهار فرارسید و گیاه بر دشت روئید جهان سبزه زار شد، سپاه را بسوی آمل بکشید. از آنجا بود که منوچهر بتوران لشکر کشید و به ما دست یافت. اکنون که منوچهر در گذشته است ما را چه باک است؟ نوذر فرزند منوچهر را بچیزی نباید گرفت؛ جوان است و آزموده نیست. شما بکوشید و بر قارون و گرشاسب دست بیابید تا روان نیاکان از ما خشنود شود."