ستیز اهریمن
همه دوستدار سیامک بودند جز یک تن و آن اهریمن بداندیش بود که با این جهان و مردم آن دشمنی داشت و با خوبیهای عالم، ستیزه می کرد. اما از ترس بدخواهی، خود را آشکار نمی ساخت. از جوانی و فروزندگی و شکوه سیامک رشک بر اهریمن چیره شد و در اندیشه آزار افتاد. اهریمن بچه ای بدخواه و بی باک چون گرگ داشت. سپاهی برای وی فراهم کرد و او را به نیرنگ بنام هواخواه و دوستدار نزد کیومرث فرستاد. رشک در دل دیوزاده می جوشید و جهان از نیکبختی سیامک پیش چشمش سیاه بود. زبان به بدگویی گشاد و اندیشه خود را با این و آن درمیان گذاشت. اما کیومرث آگاه نبود و نمی دانست چنین بدخواهی در درگاه خود دارد.
سروش که پیک هرمزد، خدای بزرگ، بود بر کیومرث ظاهر شد و دشمنی فرزند اهریمن و قصدی را که به جان سیامک داشت ، بر سیامک آشکار کرد. چون سیامک از بداندیشی دیو پلید آگاه شد، برآشفت و سپاه را گردآورد و پوست پلنگ را جوشن خود کرد و به نبرد دیوزاده رفت. هنگامیکه دو سپاه در برابر یکدیگر ایستادند سیامک که دلیر و آزاده بود، خواستار جنگ تن به تن شد. پس برهنه گردید و با دیوزاده درآمیخت. دیو زاده نیرنگ زد و وارونه چنگ انداخت و به قامت سیامک شکست آورد.
"فگند آن تن شاه بچه به خاک
بچنگال کردش جگرگاه چاک
سیامک به دست چنان زشت دیو
تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو"
چون به کیومرث خبر رسید که سیامک به دست دیوزاده کشته گردید، گیتی از غم بر او تیره شد. از تخت فرود آمد و زاری سر داد. از سپاه خروش برآمد و دد و دام و مرغان، همه گردآمدند و زار و گریان به سوی کوه رفتند. یک سال مردم در کوه به سوگواری نشستند، تا آنکه سروش خجسته از کردگار پیام آورد که "کیومرث، بیش از این مخروش و به خود باز آی. هنگام آنست که سپاه فراهم کنی و گرد از آن دیو بدخواه برآوری و روی زمین را از آن ناپاک پاک کنی."
کیومرث سر به سوی آسمان کرد و خداوند را آفرین خواند و اشک از مژگان پاک کرد. آنگاه به کین سیامک کمر بست.