خواب ضحاک
ضحاک سالیان دراز به ظلم و بی داد پادشاهی کرد و گروه بسیاری از مردم بی گناه را برای خوراک ماران به کشتن داد. کینه او در دلها نشست و خشم مردم بالا گرفت.
یکشب که ضحاک در کاخ شاهی خفته بود در خواب دید که ناگهان سه مرد جنگی پیدا شدند و بسوی او روی آوردند. از آن میان آنکه کوچکتر بود و پهلوانی دلاور بود بر وی تاخت و گرز گران خود را بر سر او کوفت.آنگاه دست و پای او را با بند چرمی بست و کشان کشان بطرف کوه دماوند کشید ، در حالی که گروه بسیاری از مردم در پی او روان بودند. ضحاک به خود پیچید و آهسته از خواب بیدار شد و چنان فریادی برآورد که ستونهای کاخ به لرزه افتاد.
ارنواز دختر جمشید که در کنار او بود حیرت کرد و سبب این آشفتگی را جویا شد. چون دانست ضحاک چنین خوابی دیده است گفت باید خردمندان و دانشوران را از هر گوشه ای بخوانی و از آنها بخواهی تا خواب تو را تعبیر کنند . ضحاک چنین کرد و خردمندان و خواب گزاران را ببارگاه خواست و خواب خود را باز گفت. همه خاموش ماندند جز یک تن که بی باک تر بود.
وی گفت:" شاها، تعبیر خواب تو این است که روزگارت به آخر رسیده و دیگری بجای تو بر تخت شاهی خواهد نشست. «فریدون» نامی در جستجو ی تاج و تخت شاهی بر می آید و ترا با گرز گران از پای در میاورد و در بند میکشد."
از شنیدن این سخنان ضحاک مدهوش شد. چون به خود آمد در فکر چاره افتاد. اندیشید که دشمن او فریدون است. پس دستور داد تا سراسر کشور را بجویند و فریدون را بیابند و به دست او بسپارند .
دیگر خواب و آرام نداشت.