ایرج و برادران
پیام سلم وتور
آنگاه پیکی سخن دان و بینا دل برگزیدند و او را گفتند تا تیز به دربار فریدون شتابد و پیام ایشان را بی پرده با وی در میان گذارد . نخست او را از دو فرزندش درود دهد و سپس بگوید "ای شاه، اکنون که به پیری رسیده ای هنگام آنست که ترس از خدای را بیاد آری. یزدان پاک سراسر جهان را به تو بخشید و از خورشید رخشنده تا خاک تیره فرمانبردار تو شدند. اما تو فرمان یزدان را بکار نبردی و جز به راه آرزوی خویش نرفتی و ناراستی و ستم پیشه کردی. سه فرزند داشتی، همه خردمند و گرانمایه . یکی را از میان ایشان برافراشتی و دو دیگر را خوار کردی . ایرانشهر را با همه گنج و خواسته اش به ایرج بخشیدی و ما را به خاور و باختر آواره کردی. ایرج از ما هنرمندتر نبود و ما از او در نسب کمتر نبودیم. باری ، هر بیداد که به ما کردی گذشت، اکنون چاره ای نیست که راستی پیشه کنی و در داد بکوشی. باید یا تاج از سر ایرج بازگیری و او را چون ما به گوشه ای بفرستی و یا آماده نبرد باشی. اگر ایرج همچنان برتخت بماند ما با سپاهی گران از ترکان و چینیان و رومیان به ایران خواهیم تاخت و دمار از روزگار ایرج بر خواهیم آورد."
قاصد چون پیام را بشنید بر اسب نشست و شتابان به درگاه فریدون آمد. چون چشمش به کاخ فریدون افتاد و شکوه سپاه و فر بزرگان درگاه را دید خیره شد. به فریدون گفتند فرستاده ای از فرزندان وی رسیده است . فرمود تا پرده بر داشتند و وی را بار دادند. قاصد، پادشاهی دید برومند و والا که چون آفتاب بر تخت شاهی می درخشید. نماز برد و خاک را بوسه داد.
فریدون او را به مهربانی پذیرفت و بر جای نیکو نشاند. آنگاه با آوازی نرم از تندرستی و شادی دو فرزند خویش جویا شد و از رنج سفر و نشیب و فراز راه پرسید.
فرستاده فریدون را ستایش کرد و گفت "شاه جاوید باد، فرزندان زنده و تندرست اند و من پیامی از ایشان به پیشگاه آورده ام. اگر پیام درشت است من فرستاده ای بیش نیستم و از بندگان درگاهم . شاه این گستاخی را بر من ببخشاید که اگر فرستنده خشمگین است بر فرستاده گناهی نیست. اگر شاه دستور می دهد پیام جوانان ناهوشیار را بگویم."
شاه اجازه داد و فرستاده پیام سلم و تور را باز گفت.
پاسخ فریدون
فریدون چون گفتار فرستاده را شنید و از کینه و ناسپاسی سلم و تور آگاه شد خون در مغزش به جوش آمد.
روی به فرستاده کرد و گفت: " تو نیازمند پوزش نیستی، من خود چنین چشم داشتم. از من به دو فرزند ناسپاس بگو که با این پیام که فرستادید گوهر و ذات خود را آشکار کردید . پیری مرا غنیمت شمردید و بی خردی و ناسپاسی پیش گرفته اید . از من شرم ندارید و ترس خدای را نیز از یاد برده اید. اما از گردش روزگار غافل نباشید . من نیز روزی جوان بودم و قامت افراخته و موی قیرگون داشتم. سپهری که موی مرا سپید و پشت مرا کمان کرد هنوز برجاست و شما را نیز چنین جوان نخواهد گذاشت. از روزگار ناتوانی بیندیشید. به یزدان پاک و خورشید رخشنده و تخت شاهی سوگند که من به شما فرزندان بد نکردم. پیش از آنکه کشور را بخش کنم با خردمندان و موبدان و دانایان رای زدم. کوششم همه در داد بود. بدخواهی و ناراستی را هرگز گردن ننهادم. خواستم تا جهانی که آبادان به من رسید پیوسته خرم و آباد بماند. آنرا میان نور دیدگان خود قسمت کردم. امیدم آن بود که پسرانم از پراکندگی بپرهیزند. اما اهریمن شما را از راه بدر برد و آز در دل شما رخنه کرد تا آنجا که شرم از یاد بردید و با پدر پیر به پرخاش برخاستید و مهر برادر کهتر را با آرزوی مشتی خاک فروختید . می ترسم که این راه را بر سر نبرید و روزگار این شیوه را از شما نپذیرد. اکنون من به پیری رسیده ام و هنگام تیزی و آشفتنم نیست . اما شما سالیان دراز در پیش دارید . بکوشید تا خاطر خود را به کینه و آز سیاه نکنید. چون دل از آز تهی شد، خاک و گنج یکسان است. آن کنید که مایه رستگاری شما باشد."