رفتن ایرج نزد برادران
آزرم ایرج
پس از آنکه فرستاده سلم و تور بازگشت فریدون در اندیشه رفت.
کسی فرستاده و ایرج را پیش خوانده و گفت "ای فرزند، برادرانت مهرت از دل بیرون کرده و راه کین توزی پیش گرفته اند. هوای ملک در سر آنان پیچیده و از دو سو سپاه آراسته اند و قصد جان تو دارند. از روز نخست در طالع ایشان بداندیشی و ناپاسی بود. تو باید که هوشیار باشی و اگر به کشور خود پایبندی در گنج را بگشائی و سپاه بیارائی و آماده بنشینی. چه اگر با بداندیشان مهرورزی کنی آنان را گستاخ تر کرده ای."
ایرج بی نیاز و مهربان و پر آزرم بود.
گفت: "ای شهریار، چرا تخم کین بکاریم و شادی و دوستی را به آزار و بیدار بیالائیم. در این یک که دست روزگار ما را فرصت زندگی بخشیده بهتر آن نیست که به هم مهربان باشیم؟ زمان بر ما چون باد میگذرد و گرد پیری بر سرما می نشاند. قامتها دو تا و رخساره ها پرچین میشود. سرانجام خشتی بالین همه ما خواهد شد. چرا نهال کینه بنشانیم؟ آئین شاهی و تاج داری را ما به جهان نیاوردیم. پیش از ما نیز خداوندان تخت و شمشیر بوده اند. کینه توزی و خشم اندوزی آئین آنان نبود. اگر شهریار بپذیرد من از تخت شاهی می گذرم و دل آنان را به راه می آورم و چندان مهربانی می کنم تا خشم وکین را از خاطر آنان بیرون کنم."
فریدون گفت: "ای فرزند خردمند، از چون توی همین پاسخ شایسته بود. اگر ماه نور بیفشاند عجب نیست. ولی اگر تو راه مهر می پوئی برادرانت طریق رزم میجویند. با دشمن بد خواه مهر ورزیدن مانند آن است که کسی به دوستی سر در دهان مار بگذارد . جز نیش و زهر چه نصیب خواهد یافت؟ با این همه اگر رای تو این است که به دلجوئی سلم و تور بروی من نیز نامه ای مینویسم و همراه تو میفرستم. امید آنکه تندرست بازآئی."
رفتن ایرج نزد برادران
سپس فریدون نامه ای به سلم وتور نوشت که "فرزندان، مرا دیگر به تخت شاهی و گنج و سپاه نیازی نیست. آرزویم همه خشنودی و شادی فرزند است. ایرج که از وی دل گران بودید آرزومند دیدار شماست و نزد شما می آید. با آنکه کسی را نیازرده است برای خشنودی شما از تخت فرود آمده و بندگی شما را از میان بسته است. ایرج برادر کهتر شما است ، باید با او مهربان باشید و او را بنوازید و سرگرانی نکنید و چون چند روز بگذرد او را به شایستگی و تندرستی نزد من باز فرستید."
ایرج با تنی چند از همراهان بسوی برادران رفت . وقتی نزدیک آنان رسید سلم و تور با سپاهی گران پیش آمدند. ایرج به مهربانی، برادران را درود گفت و گرم در برگرفت. اما دل ایشان پر کینه بود . با ایرج به درون خیمه رفتند .
سپاهیان چون برز و بالا و چهره فروزنده ایرج را دیدند خیره ماندند و با خود گفتند "سزاوار تخت و تاج ایرج است و شاهی او را برازنده است."
مهر ایرج در دل سپاهیان جای گرفت و نام او در میان لشکر پیچید. سلم بر سپاهیان نگریست. دانست که به مهر ایرج دل سپرده اند و از وی سخن می گویند.ابروان را پرچین کرد و با دلی پر کین به خیمه در آمد و فرمود تا خلوتی ساختند.
آنگاه با تور به رای زدن نشست و گفت "سپاه ما دل به ایرج سپرده است. وقتی با ایرج باز می گشتیم سپاهیان چشم از وی بر نمی داشتنند. چندین اندیشه داشتیم، اکنون اندیشه سپاه نیز بر آن افزوده شد. تا دیده این سپاهیان در پی ایرج است دیگر ما را به شاهی نخواهند پذیرفت. اگر ایرج را زنده بگذاریم شاهی ما برقرار نخواهد ماند "