کشته شدن ایرج
دو برادر همه شب تا بامداد در اندیشه گناه بودند. چون آفتاب بر آمد دل از داد برگرفتند و دیده از شرم شستند و به سوی سراپرده ایرج روان شدند.
ایرج از خیمه چشم به راه برادران بود. چون دو برادر را دید گرم پیش دوید و درود گفت. برادران سرد پاسخ گفتند و با وی به درون خیمه رفتند و چون و چرا پیش گرفتند .
تور درشتی آغاز کرد که "ایرج ، تو از ما هر دو کهتری. چگونه است که باید تو صاحب تاج و تخت ایران شوی و گنج پدر را زیر نگین داشته باشی و ما که از تو مهتریم در چین و روم روزگار بگذرانیم ؟ پدر ما در بخش کردن کشور تنها تو را گرامی شمرد و بر ما ستم ورزید."
ایرج به مهربانی گفت "ای برادر، چرا خاطر خود را رنجه می داری . اگر کام تو شاهنشاهی ایران است من از تاج و تخت کیانی گذشتم و آنرا به تو سپردم. از آن گنج و گاه چه سود که برادری را آزرده سازد؟ فرجام همه ی ما نیستی است. اگر هم جهان را به دلخواه بسپریم سرانجام باید سر بر خشت گور بگذاریم. چه جای ستم و بیداد است؟ بیائید تا با هم مهربان باشیم و نیکی و مردمی پیش گیریم. من اگر شاهنشاهی ایران را تا کنون به زیر نگین داشتم اکنون از آن گذشتم و تخت و تاج و سپاه و فرمان را به شما سپردم . چین و روم را نیز خواستار نیستم . مرا با شما سر جنگ نیست ، شما نیز با من کین نجوئید و دل مرا نیازارید. شما مهتران منید و به بزرگی سزاوارید . من جهانی را به شادی و خشنودی شما نمی فروشم. شما نیز کهتر نوازی کنید و از این گفتگو در گذرید."
اما تور سر جنگ و آزار داشت. از مهربانی و آشتی جوئی ایرج خشمش افزون شد و درشتی از سرگرفت و سخنان سخت آغاز کرد. هر دم از جای بر میخاست و بدین سوی و آن سوی گام بر می داشت و باز بر جای می نشست.
سر انجام خشم و بیداد چنان پرده شرم را درید که برخاست و کرسی زرین را که بر آن نشسته بود بر گرفت و به خشم بر سر ایرج کوفت.
ایرج دانست که برادر قصد جان وی دارد. زنهار خواست و ناله بر آورد که "از خدای نمی ترسی و از پدر پیر نیز شرم نداری؟ از هلاک من بگذر و دست بخون من آلوده مکن. چگونه دلت می پذیرد که جان از من بگیری؟ خون من دامنت را خواهد گرفت.
پسندی و همداستانی کنی
که جان داری و جان ستانی کنی؟
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوشست
اگر بر من نمی بخشی پدر پیر را بیاد آور و در روزگار ناتوانی دل او را به مرگ فرزند میازار. اگر پروای پدر نداری از جهان آفرین یاد کن و خود را در زمره مردمکشان میاور. اگر گنج و تاج و نگین می خواستی به تو واگذارم، بر من ببخش و خون مرا مریز."
تور سیاه دل پاسخی نداشت . خنجری که به زهر آب داده بود بیرون کشید و بر ایرج نواخت. خون بر چهره شهریار جوان ریخت و قامت چون سروش از پا در آمد.
آنگاه تور سر برادر را به خنجر از تن جدا کرد و فرمان داد تا آن را به مشک آگنده سازند و نزد فریدون فرستند.
سلم و تور چون گناه را به پایان آوردند شادمان راه خود را در پیش گرفتند . یکی به چین رفت و دیگری رهسپار روم شد.