کشته شدن تور
سلم و تور چون چیرگی منوچهر را دیدند دلشان از خشم و کینه بجوش آمد. با هم رای زدند و بر آن شدند که چون تاریکی شب فرارسد کمین کنند و بر سپاه ایران شبیخون زنند.
پاسداران سپاه منوچهر از این نیرنگ خبر یافتند و منوچهر را آگاه کردند منوچهر سپاه را سراسر به قارون سپرد و خود کمینگاهی جست و. با سی هزار مرد جنگی در آن نشست. شبانگاه تور با صد هزار سیاهی آرام بسوی لشکر گاه ایران راند.اما چون فرا رسید ایرانیان را آماده پیکار و درفش کاویان را افراشته دید. جز جنگ چاره ندید. دو سپاه در هم افتادند و غریو جنگیان به آسمان رسید.برق پولاد در تیرگی شب میدرخشید و از هر سو رزمجویان بخاک می افتادند.
کار از هر طرف بر تورانیان سخت شد .
منوچهر سر از کمینگاه بیرون کرد و بر تور بانگ زد که « ای بیدادگر ناپاک، باش تا سزای ستمکارگی خود را ببینی.» تور به هر سو نگاه کرد پناهگاهی نیافت . سرگشته شد و دانست که بخت از وی روی پیچیده. عنان باز گرداند و آهنگ گریز کرد .
های و هوی از لشکر برخاست و منوچهر ، چابک پیش راند و از پس وی تاخت . آنگاه بانگ بر آورد و نیزه ای برگرفت و بر پشت تور پرتاب کرد . نیزه بر پشت تور فرود آمد و تور بی تاب شد و خنجر از دستش بر زمین افتاد. منوچهر چون باد در رسید و او را از زین بر گرفت و سخت بر زمین کوفت و بر وی نشست و سر وی را از تن جدا کرد .
آنگاه پیروز به لشگرگاه باز آمد. سپس فرمان داد تا به فریدون نامه نوشتند که "شهریارا، به فر یزدان و بخت شاهنشاه لشکر به توران بردم و با دشمنان در آویختم . سه جنگ گران روی داد. تور حیله انگیخت و شبیخون ساز کرد . من آگاه شدم و در پشت او به کمینگاه نشستم و چون عزم گریز کرد و در پی او شتافتم و نیزه از خفتانش گذراندم و چون باد از زینش برداشتم و بر زمین کوفتم و چنانکه با ایرج کرده بود سر از تنش جدا کردم . سر تور را اینک نزد تو می فرستم و ایستاده ام تا کار سلم را نیز بسازم و زاد و بومش را ویران کنم و کین ایرج را بخواهم."
تدبیر منوچهر
وقتی خبر رسید که تور به دست منوچهر از پا در آمد سلم هراسان شد. در پشت سپاه توران در کنار دریای دژی بود بلند و استوار به نام«دژ آلانان» که دست یافتن بدان کاری بس دشوار بود . سلم با خود اندیشید که چاره آنست که به دژ درآید و در آنجا پناه جوید و از آسیب منوچهر در امان بماند.
منوچهر به زیرکی و خردمندی بیاد آورد که در پس سپاه دشمن دژ آلانان است و اگر سلم در آن جای بگیرد از دست وی رسته است و گرفتار کردنش دست نخواهد داد.
پس با قارون در این باره رای زد و گفت «چاره آنست پیش از آنکه سلم به دژ در آید دژ را خود به چنگ آریم و راه سلم را ببندیم.» قارون گفت "اگر شاه فرمان دهد من با سپاهی کار آزموده به گرفتن دژ میروم و آن را به بخت شاه می گشایم و شاه خود در قلب سپاه بماند . اما باید درفش کیانی و نگین تور را نیز همراه بردارم."
شاه بر این اندیشه همداستان شد و چون شب در رسید قارون با شش هزار مرد جنگی رهسپار دژ گردید . چون به نزدیک دژ رسید قارون سپاه را به شیروی )پهلوان ایرانی) که همراه آمده بود سپرد و گفت "من به دژ می روم و به دژبان می گوئیم فرستاده تورم و نگین تور را به او نشان می دهم . چون به دژ در آمدم درفش شاهی را در دژ بر پا می کنم . شما چون درفش را دیدید بسوی دژ بتازید تا من از درون و شما از بیرون دژ را به چنگ آوریم."
سپس قارون تنها به سوی دژ رفت . دژبان راه بر وی گرفت. قارون گفت «مرا تور، شاه چین و ترکستان، فرستاده که نزد تو بیایم و ترا در نگاهداشتن دژ یاری کنم تا اگر سپاه منوچهر به دژ حمله برد با هم بکوشیم و لشکر دشمن را از دژ برانیم.»
دژبان خام و ساده دل بود چون این سخنها را شنید و نگین انگشتری تور را دید همه را باور داشت و در دژ را بر قارون گشود. قارون شب را در دژ گذراند و چون روز شد درفش کیانی را در میان دژ بر افراشت. سپاهیان وی چون درفش را از دور دیدند پای در رکاب آوردند و با تیغهای آخته به دژ روی نهادند.
شیروی از بیرون و قارون از درون بر نگهبانان دژ حمله کردند و به زخم گرز و تیر و شمشیر دژبانان را به خاک هلاک انداختند و آتش در دژ زدند. چون نیمروز شد دیگر از دژ و دژبانان اثری نبود . تنها دودی در جای آن سر بر آسمان داشت.
تاخت کردن کاکوی
قارون پس از این پیروزی به سوی منوچهر بازگشت و داستان گرفتن دژ و کوفتن آنرا به شاه باز گفت. منوچهر گفت «پس از آنکه تو روی به دژ گذاشتی پهلوانی نو آئین از تورانیان بر ما تاخت. نام وی (کاکوی) و نبیره ضحاک تازی است که فریدون وی را از پای در آورد و کاخ ستمش را ویران کرد . اکنون کاکوی به یاری سلم برخاسته و تنی چند از مردان جنگی ما را بر خاک انداخته . اما من خود هنوز وی را نیازموده ام . چون این بار به میدان آید از تیغ من رهائی نخواهد یافت.»
قارون گفت «ای شهریار ، در جهان کسی هماورد تو نیست، کاکوی کیست؟ آنکس که با تو درافتد با بخت خویش در افتاده است . اکنون نیز بگذار تا من کار کاکوی را چاره کنم. »
منوچهر گفت «تو کاری دشوار از پیش برده ای و هنوز از رنج راه نیاسوده ای . کار کاکوی با من است.» این بگفت و فرمان داد تا نای و شیپور جنگ نواختند. سپاه چون کوه از جای بجنبید و دلیران و سواران چون شیران مست به سپاه توران حمله بردند. از هر سو غریو جنگیان برخاست و برق تیغ درخشیدن گرفت.
کاکوی پهلوان بانگ برکشید و چون نره دیوی سهمناک به میدان آمد. منوچهر از این سوی تیغ در کف از قلب سپاه ایران بیرون تاخت.
از هر دو سوار چنان غریوی برخاست که دشت به لرزه در آمد.کاکوی نیزه بسوی شاه پرتاب کرد و زره او را تا کمر گاه درید. منوچهر تیغ بر کشید و چنان بر تن کاکوی نواخت که جوشنش سراپا چاک شد .
تا نیمروز دو پهلوان در نبرد بودند اما هیچیک را پیروزی دست نداد. چون آفتاب از نیمروز گذشت دل منوچهر از درازای نبرد آزرده شد. ران بیفشرد و چنگ انداخت و کمربند کاکوی را گرفت و تن پیل وارش را از زین برداشت و سخت بر خاک کوفت و بشمشیر تیز سینه او را چاک داد.