داستان سام و سیمرغ
سام نریمان، امیر زابل و سر آمد پهلوانان ایران، فرزندی نداشت و از اینرو خاطرش اندوهگین بود.
سرانجام زن زیبا رویی از او بارور شد و کودکی نیک چهره زاد . اما کودک هر چند سرخ روی و سیاه چشم و خوش سیما بود موی سرو رویش همه چون برف سپید بود. مادرش اندوهناک شد.
کسی را یارای آن نبود که به سام نریمان پیام برساند و بگوید ترا پسری آماده است که موی سرش چون پیران سپید است .
دایه کودک که زنی دلیر بود سرانجام بیم را به یک سو گذاشت و نزد سام آمد و گفت « ای خداوند مژده باد که ترا فرزندی آمده نیکچهره و تندرست که چون آفتاب میدرخشد. تنها موی سرو رویش سفید است . نصیب تو از جهان چنین بود. شادی باید کرد و غم نباید خورد.»
سام چون سخن دایه را شنید از تخت به زیر آمد و به سرا پرده کودک رفت. کودکی دید سرخ روی و تابان که موی پیران داشت.
آزرده شد و روی به آسمان کرد و گفت: «ای دادار پاک، چه گناه کردم که مرا فرزند سپید موی دادی؟ اکنون اگر بزرگان بپرسند این کودک با چشمان سیاه و موهای سپید چیست من چه بگویم و از شرم چگونه سر برآورم؟ پهلوانان و نامداران بر سام نریمان خنده خواهند زد که پس از چندین گاه فرزندی سپید موی آورد . با چنین فرزندی من چگونه در زاد بوم خویش بسر برم؟ »
این بگفت و روی بتافت و پر خشم بیرون رفت. سام اندکی بعد فرمان داد تا کودک را از مادر باز گرفتند و به دامن البرز کوه بردند و در آنجا رها کردند.
کودک خردسال دور از مهر مادر ، بی پناه و بی یاور ، بر خاک افتاده بود و خورش و پوشش نداشت . ناله بر آورد و گریه آغاز کرد .
سیمرغ بر فراز البرز کوه لانه داشت. چون برای یافتن طعمه به پرواز آمد خروش کودک گریان بگوش وی رسید . فرود آمد و دید کودکی خردسال بر خاک افتاده انگشت می مکد و میگرید. خواست وی را شکار کند اما مهر کودک در دلش افتاد . چنگ زد و او را برداشت تا نزد بچگان خود بپرورد. سالها بر این بر آمد. کودک بالید و جوانی برومند و دلاور شد. کاروانیان که از کوه می گذشتند گاه گاه جوانی پیلتن و سپید موی میدیدند که چابک از کوه و کمر می گذرد. آوازه او دهان به دهان رفت و در جهان پراکنده شد تا آنکه خبر به سام نریمان رسید.
خواب دیدن سام
شبی سام در شبستان خفته بود . به خواب دید که دلاوری از هندوان سوار بر اسبی تازی پیش تاخت و او را مژده داد که فرزند وی زنده است. سام از خواب بر جست و دانایان و موبدان را گرد کرد و آنان را از خواب دوشین آگاه ساخت و گفت " رای شما چیست؟ آیا می توان باور داشت که کودکی بی پناه از سرمای زمستان و آفتاب تابستان رسته و تا کنون زنده مانده باشد؟"
موبدان به خود دل دادند و زبان به سرزنش گشودند که «ای نامدار، تو ناسپاسی کردی و هدیه یزدان را خار داشتی . به دد و دام بیشه و پرنده هوا و ماهی دریا بنگر که چگونه بر فرزند خویش مهربانند . چرا موی سپید را بر او عیب گرفتی و از تن پاک و روان ایزدیش یاد نکردی؟ اکنون پیداست که یزدان نگاهدار فرزند توست. آنکه را یزدان نگاهدار، تباهی ازو دور است . باید راه پوزش و پیشگیری و در جستن فرزند بکوشی.»
شب دیگر سام در خواب دید که از کوهساران هند جوانی با درفش و سپاه پدیدار شد و در کنارش دو موبد دانا روان بودند. یکی از آن دو پیش آمد و زبان به پرخاش گشود که « ای مرد بی باک نامهربان ، شرم از خدا نداشتی که فرزندی را که به آرزو از خدا می خواستی به دامن کوه افکندی؟ تو موی سپید را بر او خرده گرفتی ، اما ببین که موی خود چون شیر سپید گردیده. خود را چگونه پدری می خوانی که مرغی باید نگهدار فرزند تو باشد؟.»
سام از خواب جست و بی درنگ ساز سفر کرد و تازان به سوی البرز کوه آمد. نگاه کرد کوهی بلند دید که سر به آسمان میسائید. بر فراز کوه آشیان سیمرغ چون کاخی بلند افراشته بود و جوانی برومند و چالاک بر گرد آشیان میگشت. سام دانست که فرزند اوست. خواست تا به وی برسد، اما هر چه جست راهی نیافت. آشیان سیمرغ گوئی با ستارگان همنشین بود.
سر بر خاک گذاشت و دادار پاک را نیایش کرد و از کرده پوزش خواست و گفت "ای خدای دادگر، اکنون راهی پیش پایم بگذار تا به فرزند خود بازرسم."