آفرینش مردم
چو زین بگذرى مردم آمد پدید شد این بندها را سراسر کلید
سرش راست بر شد چو سرو بلند بگفتار خوب و خرد کار بند
پذیرنده هوش و راى و خرد مر او را دد و دام فرمان برد
ز راه خرد بنگرى اندکى که مردم بمعنى چه باشد یکى
مگر مردمى خیره خوانى همى جز این را نشانى ندانى همى
ترا از دو گیتى برآوردهاند بچندین میانچى بپروردهاند
نخستین فطرت پسین شمار توئى خویشتن را ببازى مدار
شنیدم ز دانا دگرگونه زین چه دانیم راز جهان آفرین
نگه کن سرانجام خود را ببین چو کارى بیابى ازین به گزین
برنج اندر آرى تنت را رواست که خود رنج بردن بدانش سزاست
چو خواهى که یابى ز هر بد رها سر اندر نیارى بدام بلا
نگه کن بدین گنبد تیز گرد که درمان ازویست و زویست درد
نه گشت زمانه بفرسایدش نه آن رنج و تیمار بگزایدش
نه از جنبش آرام گیرد همى نه چون ما تباهى پذیرد همى
از و دان فزونى از و هم شمار بد و نیک نزدیک او آشکار