داستان ابو منصور بن محمد
بدین نامه چون دست کردم دراز یکى مهترى بود گردن فراز
جوان بود و از گوهر پهلوان خردمند و بیدار و روشن روان
خداوند راى و خداوند شرم سخن گفتن خوب و آواى نرم
مرا گفت کز من چه باید همى که جانت سخن بر گراید همى
بچیزى که باشد مرا دسترس بکوشم نیازت نیارم بکس
همى داشتم چون یکى تازه سیب که از باد نامد بمن بر نهیب
بکیوان رسیدم ز خاک نژند از آن نیکدل نامدار ارجمند
بچشمش همان خاک و هم سیم و زر کریمى بدو یافته زیب و فر
سراسر جهان پیش او خوار بود جوانمرد بود و وفادار بود
چنان نامور گم شد از انجمن چو در باغ سرو سهى از چمن
نه زو زنده بینم نه مرده نشان بدست نهنگان مردم کشان
دریغ آن کمر بند و آن گردگاه دریغ آن کئى بر ز و بالاى شاه
گرفتار زو دل شده ناامید نوان لرز لرزان بکردار بید
یکى پند آن شاه یاد آوریم ز کژى روان سوى داد آوریم
مرا گفت کاین نامه شهریار گرت گفته آید بشاهان سپار
بدین نامه من دست بردم فراز بنام شهنشاه گردن فراز