شاهنامه خوانی - پندار نیک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



شاهنامه خوانی - پندار نیک

درباره نویسنده
شاهنامه خوانی - پندار نیک
میثم
خدایا! بر من رحمتی فرود آر تا از رحمانیت دینت بگویم و به پنداری نیک مرا مجهز گردان که هرگز خود را نور مپندارم ،به قدر ادراک از نورانیتت شمعی در دل برافروزم و پروانه وار گرد آن شمع بسوزم. بر ایمانم بیافزای و پیمانه ی کوچک وجودم را عمقی بیکران ببخش تا متواضع گردم و در هر خیری که سر میزند تنها تو باشی و من نباشم! از روشناییت بینشی نصیبم کن تا ایثار را ارج نهم. مرا لیاقتی عطا کن تا هماهنگ با موسیقی تو،سازم را کوک کنم. سرآخر مرا به معرفتی مبتلا ساز تا وقت رفتن، با آغوشی باز خاک تنم را به دست خاک عزیز ایران بسپارم...
تماس با من


 

آرشیو
دلنوشته ها و خاطرات
شاهنامه خوانی
اجتماعی
مذهبی
پندنامه


لینکهای روزانه
آنالیز ریاضی قرآن [29]
گنجور(آثار سخنسرایان پارسی گو) [28]
وبسایت شرکت دل آواز(شجریان) [26]
وبسایت رسمی علیرضا عصار [20]
گیتارینه [21]
جامعه مجازی موسیقی ایرانیان [16]
آموزش گیتار [12]
[آرشیو(7)]

 

لینک دوستان
پرسه زن بیتوته های خیال
.... «« " الهه عشق " »»‍‍ ....
فانوسهای خاموش
یادداشتها و برداشتها
.: شهر عشق :.
نور
توشه آخرت
عطش
مسافر آسمان
کوله پشتـــــــــــــــــــــی
آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
معصومیت از دست رفته
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
باغ گیلاس
عشق طلاست
جمله های طلایی و مطالب گوناگون
اسلام دین محبت و عدالت
دلشدگان
بیکرانه
پاسبان پاسارگاد
تاریخ ایران باستان
مهندسی مکانیک
™Hamid
منجی عصر
دریای بیکران
دوستان دوران دبیرستان
وبلاگ من و حمید
گلبرگ
ستاره بنز


موسیقی وبلاگ


خبرنامه ی پندار نیک
 
لوگوی وبلاگ
شاهنامه خوانی - پندار نیک


لوگوی دوستان
آمار بازدید
بازدید کل :277306
بازدید امروز : 15
 RSS 

زال در بارگاه منوچهر
زال در بارگاه منوچهر

از آن سوی چون نامه سام نوشته شد زال آنرا تیز بر گرفت و شتابان بر اسب نشست و بدرگاه منوچهر تاخت . چون از آمدنش آگاهی رسید گروهی از بزرگان درگاه و پهلولنان و نامداران به استقبال او شتافتند و با فر و شکوه بسیار به بارگاهش آوردند.
زال زمین ببوسید و بر شاهنشاه آفرین خواند و نامه سام را به وی سپرد. منوچهر او را گرامی داشت و گرم بپرسید و فرمود تا رویش را از خاک را ستردند و بر او مشک و عنبر افشاندند.
چون از نامه سام و آرزوی زال آگاه شد خندید و گفت « ای دلاور، رنج ما را افزون کردی و آرزوی دشوار خواستی. اما هر چند به آرزوی تو خشنود نیستم از آنچه سام پیر بخواهد دریغ نیست. تو یک چند نزد ما بپای تا در کار تو با موبدان و دانایان رای زنیم و کام ترا بر آوریم.»
آنگاه خوان گستردند و بزمی شاهانه ساختند و شاهنشاه با بزرگان درگاه می برگرفتند و به شادی نشستند.
روز دیگر منوچهر فرمان داد تا دانایان و اختر شناسان در کار ستارگان ژرف بنگرند و از فرجام زال و رودابه وی را آگاه کنند. اختر شناسان سه روز در این کار به سر بردند. سر انجام خرم و شادمان باز آمدند که از اختران پیداست که فرجام این پیوند خشنودی شهریار است. از این دو فرزندی خواهد آمد که دل شیر و نیروی پیل خواهد داشت و پی دشمنان ایران را از بیخ برخواهد کند.
یکی برز بالا بود زورمند
همه شیر گیرد بخم کمند
عقاب را بر ترک او نگذرد
سران و مهان را بکس نشمرد
بر آتش یکی گور بریان کند
هوا را بشمشیر گریان کند
کمر بسته شهریاران بود
به ایران پناه سواران بود

منوچهر از شادی شکفته شد و فرمان داد تا موبدان و خردمندان گرد آیند و زال را در هوش و دانائی و فرهنگ بیازمایند.
آزمودن زال
چون موبدان آماده شدند شاهنشاه برای آزمودن زال در برابر موبدان بنشست تا پرسشهای ایشان را پاسخ گوید و خردمندی خود را آشکار کند.
یکی از موبدان پرسید « دوازده درخت شاداب دیدم که هر یک سی شاخه داشت. راز آن چیست؟»
 موبد دیگر گفت « دو اسب تیز تک دیدم ، یکی چون برف سپید و دیگری چون قیر سیاه . هر یک از پی دیگری میتاخت اما هیچ یک به دیگری نمی رسید . راز آن چیست؟»
 دیگری گفت « مرغزاری سرسبز و خرم دیدم که مردی با داسی تیز در آن می آمد و ترو خشکش را با هم درو می کرد و زاری و لابه در او کارگر نمی افتاد . راز آن چیست؟»
موبد دیگر گفت « دو سرو بلند دیدم که از دریا سر کشیده بودند و بر آنها مرغی آشیانه داشت . روز بر یکی می نشست و شام بر دیگری . چون بر سروی مینشست آن سرو شکفته میشد و چون بر میخاست آن سرو پژمرده میشد و خشک و بی برگ می ماند.»
دیگری گفت " شهرستانی آباد و آراسته دیدم که در کنارش خارستانی بود .مردمان از آن شهرستان یاد نمی کردند و در خارستان منزل می گزیدند. ناگاه فریادی بر می خاست و مردمان نیازمند آن شهرستان میشدند. اکنون ما را بگوی تا راز این سخنان چیست؟"
دانایی زال
زال زمانی در اندیشه فرو رفت و سپس سر بر آورد و چنین گفت: " آن دوازده درخت که هر یک سی شاخ دارد دوازده ماه است که هر یک سی روز دارد و گردش زمان بر آنهاست. آن دو اسب تیز پای سیاه و سپید شب و روزاند که در پی هم می تازند و هرگز بهم نمی رسند. دو سرو شاداب که مرغی بر آنها آشیان دارد نشانی از خورشید و دو نیمه سال است. در نیمی از سال، یعنی در بهار و تابستان ، جهان خرمی و سر سبزی دارد . در این نیمه مرغ خورشید شش مرحله از راه خود را می پیماید. در نیمه دیگر جهان رو به سردی و خشکی دارد و پائیز و زمستان است و مرغ خورشید شش مرحله دیگر راه را می پیماید. مردی که به مرغزار در میاید و با داس تر و خشک را بی تفاوت درو می کند دست اجل است که لابه و زاری ما را در وی اثر نیست و چون زمان کسی برسد بر وی نمی بخشاید و پیرو جوان و توانگر و درویش را از این جهان برمی کند . و اما آن شهرستان آراسته و آباد سرای جاوید است و آن خارستان جهان گذرنده ماست . تا در این جهانیم از سرای دیگر یاد نمی آریم و به خارو خس دنیا دلخوشیم، اما چون هنگامه مرگ بر خیزد و داس اجل به گردش در آید ما را یاد جهان دیگر در سر میاید و دریغ می خوریم که چرا از نخست در اندیشه سرای جاوید نبوده ایم."
خردمندی زال
چون زال سخن به پایان آورد موبدان بر خردمندی و سخن دانی او آفرین خواندند و دل شهریار به گفتار او شادان شد.
هنرنمائی زال
روز دیگر چون آفتاب برزد ، زال کمر بسته به نزد منوچهر آمد تا دستور باز گشتن بگیرد، چه از دوری رودابه بی تاب بود .
منوچهر خندید و گفت « یک امروز نیز نزد ما باش تا فردا ترا چنانکه در خور جهان پهلوانان است نزد پدر فرستیم .»
آنگاه فرمان داد تا سنج و کوس را به صدا در آورند و گردان و دلیران و با پلوانان با تیرو کمان و سپر و شمشیر و نیزه و ژوبین به میدان در آمدند تا هر یک هنرمندی و دلیری خویش را آشکار کنند.
زال نیز تیرو کمان برداشت و سلاح بر آراست و بر اسب نشست و به میدان در آمد . در میانه میدان درختی بسیار کهنسال بود. زال خدنگی در کمان گذاشت و اسب بر انگیخت و تیز از شست رها کرد. تیر بر تنه درخت کهنسال فرود آمد و از سوی دیگر بیرون رفت. فریاد آفرین از هر سو بر خاست.
آنگاه زال تیرو کمان فرو گذاشت و ژوبین برداشت و بر سپرداران حمله برد و به یک ضربت شکافها را از هم شکافت. منوچهر از نیروی بازوی زال در شگفتی شد. برای آنکه او را بهتر بیازماید فرمان داد تا نیزه داران عنان به جانب او پیچیدند.
زال به یک حمله جمع آنان را پریشان کرد. سپس به پهلوانی که از میان ایشان دلیرتر و زورمندتر بود رو کرد و تیز اسب تاخت و چون به وی رسید چنگ در کمرگاهش زد و او را چابک از اسب بر داشت تا بر زمین بکوبد که غریو ستایش از گردن کشان و تماشاگران بر خاست .
شاهنشاه بر او آفرین خواند و وی را خلعت داد و زرو گوهر بخشید.
برگشتن زال نزد پدر
آنگاه منوچهر فرمان داد تا به سام یل نامه نوشتند که " پیک تو رسیده و بر آرزوی جهان پهلوانان آگاه شدیم . فرزند دلاور را نیز آزمودیم. خردمند و دلیر و پر هنر است. آرزویش را بر آوردیم و او را شادمان نزد پدر فرستادیم. دست بدی از دلیران دور باد و همواره شاد و کامروا باشید."
زال از شادمانی سر از پا نمی شناخت .
شتابان پیکی تیزرو بر گزید و نزد پدر پیام فرستاد که « به درود باش که شاهنشاه کام ما را بر آورد.»
جشن زال
سام از خرمی شکفته شد. با سران سپاه و بزرگان درگاه به پیشواز زال رفت. دو نامدار یکدیگر را گرم در برگرفتند . آنگاه زال زمین خدمت بوسید و پدر را ستایش کرد و بر رای نیکش آفرین خواند.
سام فرمود تا جشن آراستند و خوان گستردند و به شادی شاهنشاه مِی، گرفتند و پیام به مهراب و سیندخت فرستادند که " زال با فرمان پادشاه بازگشت و نوید پیوند آورد. اینک چنان که پیمان کردم با سپاه و دستگاه به خاک شما مهمان می آئیم."



نویسنده : میثم » ساعت 6:4 عصر روز دوشنبه 90 تیر 27


گفتگوی سام و سیندخت
از آنسوی مهراب که از کار سام و سپاهیان آگاه شد بر سیندخت و رودابه خشم گرفت که " رای بیهوده زدید و کشور مرا در کام شیر انداختید. اکنون منوچهر سپاه به ویران ساختن کابل فرستاده است. کیست که در برابر سام پایداری کند؟ همه تباه شدیم. چاره آنست که شما را بر سر بازار به شمشیر سر از تن جدا کنم تا خشم منوچهر فرو نشیند و از ویران ساختن کابل باز ایستد و جان و مال مردم از خطر تباهی برهد."
سیندخت زنی بیدار دل ونیک تدبیر بود. دست در دامان مهراب زد که " یک سخن از من بشنو و آنگاه اگر خواهی ما را بکش. اکنون کاری دشوار پیش آمده و تن و جان و بوم و بر ما در خطر افتاده. در گنج را باز کن و گوهر بیفشان و مرا اجازت ده تا پیشکشهای گرانبها بردارم و پوشیده نزد سام روم و چاره جو شوم و دل را نرم کنم و کابل را از خشم شاه بر هانم."
 مهراب گفت « جان ما در خطر است ، گنج و خواسته را بهائی نیست . کلید گنج را بردار و هر چه میخواهی بکن .»
سیندخت از مهراب پیمان گرفت که تا باز گشتن او بر رودابه گزندی نرساند و خود با گنج و خواسته و زر و گوهر بسیار و سی اسب تازی و سی اسب پارسی و شصت جام زر و پر از مشک و کافور و یاقوت و پیروزه و صد اشتر سرخ موی و صد اشتر راهوار و تاجی پر گوهر شاهوار و تختی از زر ناب و بسیاری از هدیه های گرانبهای دیگر رهسپار در گاه سام شد.
سیندخت
گفتگوی سام و سیندخت
به سام آگهی دادند که فرستاده ای با گنج و خواسته فراوان از کابل رسیده است.
سام بار داد و سیندخت به سرا پرده در آمد و زمین بوسید و گفت " از مهراب شاه کابل پیام و هدیه آورده ام."
سام نظر کرد و دید تا دوردست غلامان و اسبان و شتران و پیلان و گنج و خواسته ی مهراب است . فروماند تا چه کند . اگر هدیه از مهراب بپذیرد منوچهر خشمگین خواهد شد که او را با گرفتن کابل فرستاده است و وی از دشمن ارمغان می پذیرد . اگر نپذیرد فرزندش آزرده خواهد شد و باز پیمان دیرین را به یاد وی خواهد آورد. عاقبت سر بر آورد و گفت " اسبان و غلامان و این هدیه و خواسته همه را بگنجور زال زر بسپارید" سیندخت شاد شد و گفت تا بر پای سام گوهر افشاندند. آنگاه زبان گشاد " ای پهلوان، در جهان کسی را با تو یارای پایداری نیست. سر بزرگان در فرمان تو است و فرمانت بر جهانی رواست. اما اگر مهراب گنهکار بود مردم کابل را چه گناه که آهنگ جنگ ایشان کردی؟ کابلیان همه دوستدار و هواخواه تو اند و بشادی تو زنده اند و خاک پایت را بردیده میسایند. از خداوندی که ماه و آفتاب و مرگ و زندگی را آفریده اندیشه کن و خون بیگناهان را بر خاک مریز."
سام از سخندانی فرستاده در شگفت شد و اندیشید « چگونه است که مهراب با اینهمه مردان و دلیران زنی را نزد او فرستاده است؟»
گفت « ای زن، آنچه میپرسم به راستی پاسخ بده. تو کیستی و با مهراب چه نسبتی داری؟»
رودابه در هوش و فرهنگ و خرد و دیدار بچه پایه است و زال چگونه بر وی دل بسته است؟
 سیندخت گفت " ای نامور، مرا به جان زینهار بده تا آنچه خواستی آشکارا بگویم ."
سام او را زینهار داد .
آنگاه سیندخت راز خود را آشکار کرد که "جهان پهلوانا، من سیندخت همسر مهراب و مادر رودابه و از خاندان ضحاکم. در کاخ مهراب ما همه ستایش گر و آفرین گوی توایم و دل به مهر تو آکنده داریم . اکنون نزد تو آمده ام تا بدانم هوای تو چیست . اگر ما گناهکار و بد گوهریم و در خور پیوند شاهان نیستیم من اینک مستمند نزد تو ایستاده ام . اگر کشتنی ام بکش و اگر در خور زنجیرم در بند کن . اما بی گناهان کابل را میازار و روز آنرا تیره مکن و بر جان خود گناه مخر."
سام دیده بر کرد. شیر زنی دید بلند بالا و سرو رفتار و خردمند و روشندل.
گفت« ای گرانمایه زن ، خاطر آسوده دار که تو و خاندان تو در امان منید و با پیوند دختر تو و فرزند خویش همداستانم. نامه به شاهنشاه نوشتم و درخواسته ام تا کام ما را بر آورد . اکنون نیز در چاره این کار خواهم کوشید.  شما نگرانی به دل راه مدهید . اما این رودابه چگونه پریوشی است که دل زال دلاور را چنین در بند کشیده . او را به من نیز بنما تا بدانم به دیدار و بالا چگونه است.»
سیندخت از سخن سام شادان شد و گفت " پهلوان بزرگی کند و با یاران و سپاهیان به خانه ما خرامد و ما را سر افراز کند و رودابه را نیز به دیدار خود شاد سازد . اگر پهلوان به کابل آید همه شهر را بنده و پرستنده خود خواهد یافت.
سام خندید و گفت« غم مدار که این کام تو نیز بر آورده خواهد شد. هنگامی که فرمان شاه برسد با بزرگان و سران سپاه و نامداران زابل به کاخ تو مهمان خواهیم آمد.»
سیندخت خرم و شکفته با نوید نزد مهراب باز گشت.



نویسنده : میثم » ساعت 5:59 عصر روز دوشنبه 90 تیر 27


سام و منوچهر
شکوه زال

در کابل از آهنگ شاه خبر یافتند. شهر به جوش آمد و از مردمان خروش بر خاست. خاندان مهراب را نومیدی گرفت و رودابه آب از دیده روان ساخت.
گریه رودابه
شکوه پیش زال بردند که این چه بیداد است؟ زال آشفته و پر خروش شد. با چهره ای دژم و دلی پر اندیشه از کابل به سوی لشکر پدر تاخت.
پدر سران سپاه را به پیشواز او فرستاد . زال دلی پر از شکوه و اندوه از در درآمد و زمین را بوسه داد و بر سام یل آفرین خوانده و گفت " ای پهلوان بیدار دل همواره پاینده باشی. در همه ایرانشهر از جوانمردی و دلیری تو سخن است. مردمان همه به تو شادند و من از تو ناشاد . همه از تو داد می یابند و من از تو بیداد. من مردی مرغ پرورده و رنج دیده ام . با کس بد نکرده ام و بد نمی خواهم. گناهم تنها آن است که فرزند سامم. چون از مادر زادم مرا از وی جدا کردی و به کوه انداختی. برنگ سپید و سیاه خرده گرفتی و با جهان آفرین به ستیز بر خاستی تا از مهر مادر و نوازش پدر دور ماندم. یزدان پاک در کارم نظر کرد و سیمرغ مرا پرورش داد تا به جوانی رسیدم و نیرومند و هنرمند شدم. اکنون از پهلوانان و نامداران کسی به برز و یال و به جنگ آوری و سر افرازی با من برابر نیست . پیوسته فرمان ترا نگاه داشتم و در خدمت کوشیدم . از همه گیتی به دختر مهراب دل بستم که هم خوبروی است و هم فر و شکوه بزرگی دارد. باز جز به فرمان تو نرفتم و خودسری نکردم و از تو دستور خواستم. مگر در برابر مردمان پیمان نکردی که مرا نیازاری و هیچ آرزوئی از من باز نداری؟ اکنون که آرزوئی خواستم از مازندران و گرگساران با سپاه به پیکار آمدی؟ آمدی تا کاخ آرزوی مرا ویران کنی؟ همینگونه داد مرا می دهی و پیمان نگاه می داری؟ من اینک بنده فرمان توام و اگرم خشم گیری تن و جانم تُراست . بفرما تا مرا با اره بدو نیم کنند اما سخن از کابل نگویند. با من هر چه خواهی بکن اما با آزار کابلیان همداستان نیستم. تا من زنده ام به مهراب گزندی نخواهد رسید. بگو تا سر از تن من بردارند آنگاه آهنگ کابل کن."
سام در اندیشه فرو رفت و خاموش ماند . عاقبت سر برداشت و پاسخ داد که " ای فرزند دلیر، سخن درست می گوئی. با تو آئین مهر به جا نیاوردم و براه بیداد رفتم. پیمان کردم که هر آرزو که خواستی بر آورم. اما فرمان شاه بود و جز فرمان بردن چاره نبود . اکنون غمگین مباش و گره از ابروان بگشای تا در کار تو چاره ای بیندیشم، مگر شهریار را با تو مهربان سازم و دلش را به راه آورم."
نامه سام به منوچهر
نامه به منوچهر
آنگاه سام نویسنده را پیش خواند و فرمود تا نامه ای به شاهنشاه نوشتند که " شهریارا، صدو بیست سال است که بنده وار در خدمت ایستاده ام. در این سالیان به بخت شاهنشاه شهرها گشودم و لشکرها شکستم. دشمنان ایران شهر را هر جا یافتم به گرز گران کوفتم و بد خواهان ملک را پست کردم. پهلوانانی چون من ، عنان پیچ و گرد افکن و شیر دل، روزگار به یاد نداشت. دیوان مازندران را که از فرمان شهریار پیچیدند در هم شکستم و آه از نهاد گردنکشان گرگان بر آوردم. اگر من در فرمان نبودم اژدهائی را که از کشف رود بر آمد که چاره می کرد؟ دل جهانی از او پر هراس بود. پرنده و درنده از آسیبش در امان نبودند. نهنگ دژم را از آب و عقاب تیز پر را از هوا به چنگ می گرفت. چه بسیار از چهار پایان و مردمان را در کام برد. به بخت شهریار گرز بر گرفتم و به پیکار اژدها رفتم . هر که دانست مرگم را آشکار دید و مرا بدرود کرد. نزدیک اژدها که رفتم گوئی دریائی از آتش در کنار داشتم. چون مرا دید چنان بانگ زد که جهان لرزان شد . زبانش چون درختی سیاه از کام بیرون ریخته و بر راه افتاده بود. به یاری یزدان بیم به دل راه ندادم . تیر خدنگی که از الماس پیکان داشت بکمان نهادم و رها کردم و یکسوی زبانش را بکام دوختم. تیر دیگر در کمان گذاشتم و بر کام او زدم و سوی دیگر زبان را نیز به کام وی دوختم. بر خود پیچیده و نالان شد. تیر سوم را بر گلویش فرو بردم و خون از جگرش جوشید و بخود پیچید و نزدیک آمد . گرز گاو سر را بر کشیدم و اسب پیلتن را از جای بر انگیختم و به نیروی یزدان و بخت شهریار چنان بر سرش کوفتم که گوئی کوه بر وی فرود آمد . سرش از مغز تهی شد و زهرش چون رود روان گردید و دم و دود بر خاست . جهانی بر من آفرین گفتند و از آن پس جهان آرام گرفت و مردمان آسوده شدند. چون باز آمدم جوشن بر تنم پاره پاره بود و چندین گاه از زهر اژدها زیان میدیدم. از دلاوریهای یکدیگر که در شهرها نمودم نمی گویم. خود می دانی با دشمنان تو در مازندران و دیلمان چه کردم و به روزگار ناسپاسان چه آوردم. هر جا اسبم پای نهاد دل نره شیران گسسته شد و هر جا تیغ آختم سر دشمنان بر خاک ریخت. در این سالیان دراز پیوسته بسترم زین اسب و آرامگاهم میدان کارزا بود . هرگز از زاد و بوم خود یاد نکردم و همه جا به پیروزی شاه دلخوش بودم و جز شادی وی نجستم. اکنون ای شهریار بر سرم گرد پیری نشسته و قامت افراخته ام دوتائی گرفته. شادم که عمر را در فرمان شاهنشاه بسر بردم و در هوای او پیر شدم. اکنون نوبت فرزندم زال است . جهان پهلوانی را به وی سپردم تا آنچه من کردم از این پس او کند و دل شهریار را به هنرمندی و دلاوری و دشمن کشی شاد سازد، که دلیر و هنرور و مردافگن است و دلش از مهر شاه آگنده است. زال را آرزوئی است. به خدمت میاید تا زمین ببوسد و به دیدار شاهنشاه شادان شود و آرزوی خویش را بخواهد .
شهریار از پیمان من با زال آگاه است که در میان گروه پیمان کردم هر آنچه آرزو دارد برآورم. وقتی عزم کابل نمودم پریشان و دادخواه نزد من آمد که اگر مرا به دونیم کنی بهتر است که روی به کابل گذاری . دلش در گرو مهر رودابه دختر مهراب است و بی او خواب و آرام ندارد . او را رهسپار درگاه کردم تا خود رنج درون را باز گوید . شاهنشاه با وی آن کند که از بزرگواران در خور است . مرا حاجت گفتار نیست. شهریار نخواهد که بندگان درگاهش پیمان بشکنند و پیمان داران را بیازارند ، که مرا در جهان همین یک فرزند است و جز وی یار و غمگساری ندارم شاه ایرا ن پاینده باد."



نویسنده : میثم » ساعت 5:56 عصر روز دوشنبه 90 تیر 27


آگاه شدن منوچهر
خبر به منوچهر رسید که فرزند سام دل به دختر مهراب داده است .
شاهنشاه گره بر ابروان انداخت و با خود اندیشید که « سالیان دراز فریدون و خاندانش در کوتاه کردن دست ضحاکیان کوشیده اند. اینک اگر میان خاندان سام و مهراب پیوندی افتد از فرجام آن چگونه می توان ایمن بود؟ بسا که فرزند زال به مادر گراید و هوای شهریاری در سرش افتد و مدعی تاج و تخت شود و کشور را پر آشوب کند. بهتر آنست که در چاره این کار بکوشم و زال را چنین پیوندی باز دارم.»
در این هنگام سام از جنگ با دیوان مازندران و نافرمانان گرگان به عزم دیدارمنوچهر باز می گشت.
منوچهر فرزند خود نوذر را با بزرگان درگاه و سپاهی با شکوه به پیشواز او فرستاد تا او را به بارگاه آرند. وقتی سام فرود آمد منوچهر او را گرامی داشت و نزد خود بر تخت نشاند و از رنج راه و پیروزیهای وی در دیلمان و مازندران پرسید .
ضحاکیان
سام داستان جنگها و چیرگیهای خود و شکست و پریشانی دشمنان و کشته شدن کرکوی از خاندان ضحاک را از همه باز می گفت .
منوچهر آن را بسیار به نواخت و به دلاوری و هنرمندی ستایش کرد. سام می خواست سخن از زال و رودابه در میان آورد و چون دل شاه به کرده او شاد بود آرزوئی بخواهد که منوچهر پیشدستی کرد و گفت " اکنون که دشمنان ایران در مازندران و گرگان پست کردی و دست ضحاک زادگان را کوتاه ساختی هنگام آنست که لشگر به کابل و هندوستان بری و مهراب را نیز که خاندان ضحاک مانده است از میان برداری و کابلستان را به بخت شاهنشاه در تصرف آوری و خاطر ما را از این رهگذر آسوده سازی."
سخن در گلوی سام شکست و خاموش ماند. از فرمان شاه چاره نبود .
جنگ با کابلستان
ناچار نماز برد و زمین بوسید و گفت " اکنون که رای شاه جهاندار بر این است چنین می کنم. آنگاه با سپاهی گران روی به سیستان گذاشت."



نویسنده : میثم » ساعت 3:46 عصر روز یکشنبه 90 تیر 26


رودابه ، سیندخت ، مهراب
آگاه شدن سیندخت از کار رودابه

میان زال و رودابه زنی زیرک و سخنگوی واسطه بود که پیام آن دو را بیکدیگر میرساند. وقتی فرستاده از نزد سام باز آمد زال او را نزد رودابه فرستاد تا مژده رضای پدر را باو برساند.
رودابه که شادمان شد و به این مژده زن چاره گر را گرامی داشت و گوهر و جامه گرانبها نیز به وی داد تا با پیام و درود به زال برساند.
زن چاره گر وقتی از ایوان رودابه بیرون می رفت چشم سیندخت مادر رودابه بر او افتاد. بد گمان شد و پرسش گرفت که کیستی و اینجا چه می کنی ؟
زن بیمناک شد و گفت «من زنی بی آزارم. جامه و گوهر به خانه مهتران برای فروش می برم. دختر شاه کابل پیرایه ای گرانبها خواسته بود. نزد وی بردم و اکنون باز می گردم.»
رودابه
سیندخت گفت « بها را فردا خواهد داد.» سیندخت بدگمانیش نیرو گرفت و زن را باز جست و جامه و انگشتر را که رودابه باو داده بود بدید و بشناخت و برآشفت و زن را سخت بکوفت و خشمگین نزد رودابه رفت و گفت «ای فرزند این چه شیوه ایست که پیش گرفتی ؟ همه عمر بر تو مهر ورزیده ام و هر آرزو که داشتی بر آوردم و تو راز از من نهان می کنی ؟ این زن کیست . به چه مقصود نزد تو می آید ؟ انگشتر برای کدام مرد فرستاده ای؟ تو از نژاد شاهانی و از تو زیباتر و خوب روتر نیست، چرا در اندیشه نام خود نیستی و مادر را چنین به غم می نشانی؟»
رودابه سر به زیر افگند و اشک از دیده بر رخسار ریخت و گفت « ای گرانمایه مادر، پایبند مهر زال زرم . آن زمان که سپهبد از زابل به کابل آمد فریفته دلیری و بزرگی او شدم و بی او آرام ندارم. با یکدیگر نشستیم و پیمان بستیم اما سخن جز بداد و آئین نگفتیم. زال مرا به همسری خواست و فرستاده ای نزد سام گسیل کرد. سام نخست آزرده شد اما سرانجام بکام فرزند رضا داد. این زن مژده شادمانی را آورده بود و انگشتر را به شکرانه این مژده برای زال میفرستادم.»
سیندخت چون راز دختر را شنید خیره ماند و خاموش شد. سرانجام گفت« فرزند، این کار کاری خردمندانه نیست . زال دلیری نامدار و فرزند سام بزرگ پهلوانان ایران است و از خاندان نریمان دلاور است . بزرگ و بخشنده و خردمند است . اگر به وی دلداده ای برتو گناهی نیست. اما شاه ایران اگر این راز را بداند خشمش دامن خاندان ما را خواهد گرفت و کابل را با خاک یکسان خواهد کرد ، چه میان خاندان فریدون و ضحاک کینه دیرین است . بهتر است از این اندیشه در گذری و بر آنچه شدنی نیست دل خوش نکنی.» آنگاه سیندخت زن چاره گر را نوازش کرد و روانه ساخت و از او خواست تا این راز را پوشیده بدارد و خود پس از تیمار رودابه آزرده و گریان به بستر رفت.
خشم گرفتن مهراب
شب که مهراب به کاخ خویش آمد سیندخت را غمناک و آشفته دید. گفت « چه روی داده که ترا چنین آشفته می بینم؟»
سیندخت گفت « دلم از اندیشه روزگار پر خون است . از این کاخ آباد و سپاه آراسته و دوستان یکدل و شادی و رامش ما چه خواهد ماند؟ نهالی به شوق کاشتیم و به مهر پروردیم و به پای آن رنج فراوان بردیم تا ببار آمد و سایه گستر شد. هنوز دمی در سایه اش نیارمیده ایم که خاک میاید و در دست ما از آنهمه رنج و آرزو و امید چیزی نمی ماند . ازین اندیشه خاطرم پراندوه است. می بینم که هیچ چیز پایدار نیست و نمی دانم انجام کار ما چیست.»
مهراب از این سخنان درشگفتی شد و گفت « آری، شیوه روزگار اینست . پیش از ما نیز آنان که کاخ و دستگاه داشتند به همین راه رفتند . جهان سرای پایدار نیست . یکی میاید و دیگری میگذرد. با تقدیر پیکار نمی توان کرد . اما این سخنی تازه نیست . از دیر باز چنین بوده است . چه شده که امشب در این اندیشه افتاده ای؟»
سیندخت سر به زیر آگند و اشک از دیده فرو ریخت و گفت " به اشاره سخن گفتم مگر راز را بر تو نگشایم. اما چگونه می توانم رازی را از تو بپوشم. فرزند سام در راه رودابه همه گونه دام گسترده و دل او را در گرو مهر خود کشیده و رودابه بی روی زال آرام ندارد. هر چه پندش دادم سودی نکرد. همه سخن از مهر زال می گوید."
مهراب ناگهان بپای خاست و دست بر شمشیر کرد و لرزان بانگ بر آورد که " رودابه نام و ننگ نمی شناسد و نهانی با کسان هم پیمان می شود و آبروی خاندان ما را برباد می دهد. هم اکنون خون او را بر خاک خواهیم ریخت."
 سیندخت بر دامنش آویخت که « اندکی بپای و سخن بشنو آنگاه هر چه می خواهی بکن اما خون بی گناهی را بر خاک مریز.»
مهراب تیغ را به سوئی افگند و خروش بر آورد که « کاش رودابه را چون زاده شد در خاک کرده بودم تا امروز بر پیوند بیگانگان دل نبندد و ما را چنین گزند نرساند . اگر سام و منوچهر بدانند که زال به دختری از خاندان ضحاک دلبسته یک نفر در این بوم و بر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روز گار ما بر خواهند آورد.»
سیندخت به شتاب گفت« بیم مدار که سام از این راز آگاهی یافته است و برای چاره کار روی به دربار منوچهر گذاشته.»
مهراب خیره ماند و سپس گفت " ای زن، سخن درست بگو و چیزی پنهان مکن، چگونه می توان باور داشت که سام ، سرور پهلوانان، بر این آرزو هم داستان شود؟ اگر گزند سام و منوچهر نباشد در جهان از زال دامادی بهتر نمی توان یافت. اما چگونه می توان از خشم شاهنشاه ایمن بود؟» سیندخت گفت«ای شوی نامدار، هرگز با تو جز راست نگفته ام . آری، این راز بر سام گشاده است و بسا که شاهنشاه نیزهمداستان شود. مگر فریدون دختران شاه یمن را برای فرزندانش به زنی نخواست؟ "
اما مهراب خشمگین بود و آرام نمی شد. گفت" بگوی تا رودابه نزد من آید."
سیندخت بیمناک شد مبادا او را آزار کند .
گفت« نخست پیمان کن که او را گزند نخواهی زد و تندرست به من باز خواهی داد تا او را بخوانم.»
مهراب ناگزیر پذیرفت. سیندخت مژده به رودابه برد که « پدر آگاه شد اما از خونت در گذشت.»
گریه رودابه
رودابه سر برافروخت که « از راستی بیم ندارم و بر مهر زال استوارم.» آنگاه دلیر پیش پدر رفت. مهراب از خشم بر افروخته بود . بانگ برداشت و درشتی کرد و سقط گفت. رودابه چون عتاب پدر را شنید دم فرو بست و مژه بر هم گذاشت و آب از دیده روان کرد و آزرده و نالان به ایوان خود باز آمد.



نویسنده : میثم » ساعت 3:40 عصر روز یکشنبه 90 تیر 26


نامه ی زال به سام
نامه زال به سام
نامه ی زال
زال به سام نامه نوشت که " ای نامور، آفرین خدای بر تو باد . آنچه بر من گذشته است می دانی و از ستمهایی که کشیده ام آگاهی، وقتی از مادر زاده شدم ،بی کس و بی یار در دامن کوه افتادم و با مرغان هم زاد و توشه شدم. رنج باد و خاک و آفتاب دیدم و از مهر پدر و آغوش مادر دور ماندم . آنگاه که تو در خز و پرنیان آسایش داشتی من در کوه کمر و در پی روزی بودم . باری فرمان یزدان بود و از آن چاره نبود. سر انجام به من باز آمدی و مرا در دامن مهر خود گرفتی ، اکنون مرا آرزوئی پیش آمده که چاره آن به دست توست. من مهر رودابه دختر مهراب را به دل دارم و شب و روز از اندیشه او آرام ندارم. دختری آزاده و نکومنش و خوب چهره است. حور بدین زیبائی و دل آرائی نیست . می خواهم او را چنان که کیش و آئین ماست به همسری بر گزینم . رای پدر نامدار چیست؟ بیاد داری که وقتی مرا از کوه باز آوردی در برابر گروه بزرگان و پهلوانان و موبدان پیمان کردی که هیچ آرزوئی را از من دریغ نداری ؟ اکنون آرزوی من اینست و نیک می دانی که پیمان شکستن، آئیمن مردان نیست."
پاسخ سام
سام چون نامه زال را دید و آرزوی فرزند را دانست سرد شد و خیره ماند. چگونه می توان بر پیوندی میان خاندان خود که از فریدون نژاد داشت با خاندان ضحاک همداستان شود؟
دلش از آرزوی زال پر اندیشه شد و با خود گفت" سر انجام زال گوهر خود را پدید آورد. کسی را که مرغ در کوهسار پرورده باشد کام جستنش چنین است."
غمگین از شکارگاه بخانه باز آمد و خاطرش پر اندیشه بود که " اگر فرزند را باز دارم پیمان شکسته ام و اگر هم داستان باشم زهر و نوش را چگونه می توان در هم آمیخت؟ از این مرغ پرورده و آن دیو زاده چگونه فرزندی پدید خواهد آمد و شاهی زابلستان بدست که خواهد افتاد؟"
 آزرده و اندوهناک به بستر رفت . چون روز بر آمد موبدان و دانایان و اختر شناسان را پیش خواند و داستان زال و رودابه را با آنان در میان گذاشت و گفت " چگونه می توان دو گوهر جدا چون آتش را فراهم آورد و میان خاندان فریدون و ضحاک پیوند انداخت؟ در ستارگان بنگرید و طالع فرزندم زال را باز نمائید و ببینید دست تقدیر بر خاندان ما چه نوشته است."
اختر شناسان روزی دراز در این کار بسر بردند. سرانجام شادان و خندان پیش آمدند و مژده آوردند که پیوند دختر مهراب و فرزند سام فرخنده است. از این دو تن فرزندی دلاور زاده خواهد شد که جهانی را فرمانبر دار و نگاهبان خواهد بود؛ پی بد اندیشان را از خاک ایران خواهد برید و سر تورانیان را ببند خواهد آورد. دشمنان ایرانشهر را کیفر خواهد داد و نام پهلوانان در جهان به او بلند آوازه خواهد شد:
بدو باشد ایرانیان را امید
از او پهلوان را خرام و نوید
خنک پادشاهی بهنگام اوی
زمانه بشاهی برد نام اوی
چه روم و چه هند و چه ایران زمین
نویسند همه نام او بر نگین
عشق زال و رودابه

سام از گفتار اختر شناسان شاد شد و آنان را درهم و دینار داد و فرستاده زال را پیش خواند و گفت " بفرزند شیر افکنم بگوی که هر چند چنین آرزوئی از تو چشم نداشتم، لیک چون با تو پیمان کرده ام که هیچ خواهشی را از تو دریغ نگویم بخشنودی تو خشنودم. اما باید از شهریار فرمان برسد. من هم امشب از کارزار بدرگاه شهریار خواهم شتافت و تا رای او را باز جویم."



نویسنده : میثم » ساعت 5:44 عصر روز شنبه 90 تیر 25


رای زدن زال با موبدان 
زال همواره در اندیشه رودابه بود و آنی از خیال او غافل نمی شد . می دانست
که پدرش سام و شاهنشاه ایران منوچهر با همسری او با دختر مهراب همداستان نخواهند شد.
چون روز دیگر شد در اندیشه چاره ای کس فرستاد و موبدان و دانایان و خردمندان را نزد خود خواند و سخن آغاز کرد و راز دل را با آنان در میان گذاشت و گفت « دادار جهان همسر گرفتن را دستور و آئین آدمیان کرد تا از آنان فرزندان پدید آیند و جهان آباد و برقرار بماند . دریغ است که نژاد سام و نریمان و زال زر را فرزندی نباشد و شیوه پهلوانی و دلاوری پایدار نماند . اکنون رای من اینست که رودابه دختر مهراب را به زنی بخواهم که مهرش را در دل دارم و از او خوبروتر و آزاده تر نمی شناسم. شما در این باره چه می گوئید.»
موبدان خاموش ماندند و سر به زیر افکندند .می دانستند مهراب از خاندان ضحاک است و سام و منوچهر بر این همسری همداستان نخواهند شد.
زال دوباره سخن آغاز کرد و گفت «می دانم که مرا در خاطر به این اندیشه نکوهش می کنید ، اما من رودابه را چنان نکو یافته ام که از او جدا نمی توانم زیست و بی او شادمان نخواهم بود. دلم در گرو محبت اوست . باید راهی بجوئید و مرا در این مقصود یاری کنید . اگر چنین کردید به شما چندان نیکی نخواهم کرد که هیچ مهتری با کهتران خود نکرده باشد.»
دستان
موبدان و دانایان که زال را در مهر رودابه چنان استوار دیدند گفتند " ای نامدار، ما همه در فرمان توایم و جز کام و آرام تو نمی خواهیم. همسر خواستن ننگ نیست و مهراب هر چند در بزرگی با تو همپایه نیست اما نامدار و دلیر است و شکوه شاهان دارد و ضحاک گرچه بیدادگر بود بر ایرانیان ستم بسیار روا داشت اما شاهی توانا و پر دستگاه بود . چاره آنست که نامه ای به سام نریمان بنویسی و آنچه در دل داری با وی بگوئی و او را با اندیشه خود همراه کنی . اگر سام همداستان باشد منوچهر از رای او سرباز نخواهد زد."



نویسنده : میثم » ساعت 5:3 عصر روز شنبه 90 تیر 25

   1   2   3   4   5   >>   >
داغ کن - کلوب دات کام

The Hunger Site

ابتدا نیت کنید

سپس برای شادی روح حضرت حافظ یک صلوات بفرستید

.::.حالا کلید فال را فشار دهید.::.

برای گرفتن فال خود اینجا را کلیک کنید
دریافت کد فال حافظ برای وبلاگ