شاهنامه خوانی - پندار نیک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



شاهنامه خوانی - پندار نیک

درباره نویسنده
شاهنامه خوانی - پندار نیک
میثم
خدایا! بر من رحمتی فرود آر تا از رحمانیت دینت بگویم و به پنداری نیک مرا مجهز گردان که هرگز خود را نور مپندارم ،به قدر ادراک از نورانیتت شمعی در دل برافروزم و پروانه وار گرد آن شمع بسوزم. بر ایمانم بیافزای و پیمانه ی کوچک وجودم را عمقی بیکران ببخش تا متواضع گردم و در هر خیری که سر میزند تنها تو باشی و من نباشم! از روشناییت بینشی نصیبم کن تا ایثار را ارج نهم. مرا لیاقتی عطا کن تا هماهنگ با موسیقی تو،سازم را کوک کنم. سرآخر مرا به معرفتی مبتلا ساز تا وقت رفتن، با آغوشی باز خاک تنم را به دست خاک عزیز ایران بسپارم...
تماس با من


 

آرشیو
دلنوشته ها و خاطرات
شاهنامه خوانی
اجتماعی
مذهبی
پندنامه


لینکهای روزانه
آنالیز ریاضی قرآن [29]
گنجور(آثار سخنسرایان پارسی گو) [28]
وبسایت شرکت دل آواز(شجریان) [26]
وبسایت رسمی علیرضا عصار [20]
گیتارینه [21]
جامعه مجازی موسیقی ایرانیان [16]
آموزش گیتار [12]
[آرشیو(7)]

 

لینک دوستان
پرسه زن بیتوته های خیال
.... «« " الهه عشق " »»‍‍ ....
فانوسهای خاموش
یادداشتها و برداشتها
.: شهر عشق :.
نور
توشه آخرت
عطش
مسافر آسمان
کوله پشتـــــــــــــــــــــی
آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
معصومیت از دست رفته
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
باغ گیلاس
عشق طلاست
جمله های طلایی و مطالب گوناگون
اسلام دین محبت و عدالت
دلشدگان
بیکرانه
پاسبان پاسارگاد
تاریخ ایران باستان
مهندسی مکانیک
™Hamid
منجی عصر
دریای بیکران
دوستان دوران دبیرستان
وبلاگ من و حمید
گلبرگ
ستاره بنز


موسیقی وبلاگ


خبرنامه ی پندار نیک
 
لوگوی وبلاگ
شاهنامه خوانی - پندار نیک


لوگوی دوستان
آمار بازدید
بازدید کل :277292
بازدید امروز : 1
 RSS 

نبرد ضحاک و فریدون 
چون ضحاک با سپاه خود به شهر رسید دید همه مردم شهر از پیر و جوان بر او
شوریده و فریدون را به سالاری پذیرفته اند . مردمان چون از رسیدن سپاه ضحاک آگاه شدند یکباره بر آن تاختند. سپاهیان فریدون نیز به یاری آمدند. از بام و دیوار سنگ و خشت چون تگرگ بر سر سپاه ضحاک می ریخت. هنگامه جنگ چنان گرم شد که از گرد کارزار آسمان تیره گردید و کوه به ستوه آمد.
ضحاک بر خود می پیچید و بر رشک حسد خون می خورد. وقتی دانست از سپاهش کاری ساخته نیست از لشکر جداشد و پنهان به کاخ خود که به دست فریدون افتاده بود در آمد. دید فریدون به جای وی فرمان می دهد و زر و گوهر می بخشد و ارنواز و شهر نواز نیز به خدمت او در آمده اند.
آتش رشکش تیز تر شد. خنجری آبگون از کمر بر کشید و به جانب دختران جمشید شتافت تا آنها را هلاک کند. فریدون بیدار بود. چون باد فراز آمد و گرز گاو سر را بر افروخت و سخت بر سر ضحاک کوفت.
سر ضحاک از آن ضربت سهمگین خرد شد ، ستمگر و ناتوان بر خاک افتاد.
فریدون خواست به ضربه دیگر او را نابود سازد که باز پیک ایزدی ظاهر شد و به فریدون گفت " او را مکش، او را در بند کن و در کوه دماوند زندانی ساز . زمان کشتن وی هنوز نرسیده."



نویسنده : میثم » ساعت 11:34 عصر روز یکشنبه 90 تیر 5


گشودن کاخ ضحاک
چون به نزدیکی شهر رسید کاخی دید بلند و آراسته که سر بر آسمان داشت و
چون نوعروسی زیبا بود. دانست که کاخ ضحاک ستمگرست. گرز گاو سر را به دست گرفت و پا در کاخ گذاشت. ضحاک خود در شهر نبود. نگهبانان کاخ نره دیوان پیش آمدند . فریدون گرز را بر سر آنها کوفت و آنان را از پای در آورد. همچنان پیش می رفت و یاران ضحاک را بر خاک میانداخت تا به بارگاه رسید. تخت ضحاک آنجا بود. تخت را به دست آورد و بر آن نشست. سپاهان فریدون نیز در کاخ ضحاک جا گرفتند.
آنگاه فریدون به شبستان ضحاک که دختران خوب روی در آن گرفتار بودند در آمد و شهر نواز و ارنواز دختران جمشید را که از ترس هلاک رام ضحاک شده بودند بیرون آورد. دختران جمشید شادی کردند و اشک بر رخسار افشاندند و گفتند " ما سالها در پنجه ضحاک دیو خو اسیر بودیم و از ماران او رنج می بردیم . اکنون یزدان را سپاس که به دست تو آزاد شدیم."
فریدون به تخت نشست و شهر نواز و ارنواز را بر راست و چپ خود نشاند و نوید داد که به زودی پی ضحاک را از خاک ایران خواهد برید.
فریدون
گزارش کندرو به ضحاک
کلید گنجهای ضحاک بدست مردی بود بنام « کندرو» که با آنکه بیدادگری را چندان دوست نمی داشت نسبت به ضحاک بسیار وفادار بود. کاخ ضحاک نیز به دست وی سپرده بود. چون به کاخ در آمد دید جوانی نیرومند و سرو بالا بر تخت ضحاک نشسته و گرزی گاو سر بدست دارد و شهرنواز و ارنواز را نیز بر دو طرف خود نشانده و به شادی و رامش مشغول است.
کندرو آرام پیش رفت و نماز برد و فریدون را ثنا گفت و ستایش کرد. فریدون او را پیش خواند و فرمان داد تا بزمی بسازد و خواننده و نوازنده بخواند و خوانی رنگین فراهم کند.
کندرو فرمان برد و هر چه فریدون دستور داده بود فراهم کرد. اما چون بامداد شد پنهان بر اسب نشست و تازان به نزد ضحاک رفت و گفت "ای شاه، پیداست که تخت از تو روی پیچیده. سه جوان دلاور از کشور ایران با سپاه فراوان به کاخ تو روی آوردند. از آن سه آنکه کوچکتر است گرزی گران چون پاره ای کوه به دست دارد و خورشیدوار می درخشد و اوست که همه جا پای پیش می نهد و سروری دارد. به کاخ تو در آمد و بر تخت نشست و همه کسان و پیروان تو فرماندار او شدند."
ضحاک برگشتن بخت را باور نداشت. گفت: " نگران مباش شاید اینان به مهمانی آمدند. از آمدن آنان شاد باید بود."
کندرو گفت: "شاها، این چگونه مهمانی است که با گرز گاو به مهمانی میاید و آن را بر سر نگهبانان قصر می کوبد و بر تخت تو می نشیند و آئین تو را زیر پا می گذارد؟"
ضحاک گفت: " غمگین مباش، گستاخی میهمان را می توان به فال نیک گرفت."
کندرو فریاد برآورد که " ای شاه اگر این دلاور مهمان است با شبستان تو چه کار دارد؟ این چگونه مهمانی است که زنان تو شهرنواز و ارنواز را از شبستان تو بیرون کشیده و با آنان راز می گوید و مهر می ورزد؟"
ضحاک چون این سخن بشنید چون گرگ برآشفت و در خشم رفت و بر کندرو غضب کرد و زبان به دشنام گشود. سپس سراسیمه بر اسب نشست و با سپاهی گران از بیراهه روی به جانب فریدون گذاشت.



نویسنده : میثم » ساعت 9:56 عصر روز شنبه 90 تیر 4


سالاری فریدون 
سخنان پرشور کاوه در دلها نشست. مردم در پی کاوه افتادند و گروهی بزرگ فراهم شد. کاوه با چرمی که بر سر نیزه کرده بود از پیش می رفت و گروه دادخواهان و کین جویان در پی او می رفتند، تا به درگاه فریدون رسیدند.
بدو خبر دادند که مردمی خروشان و پر کینه از راه میرسند و کاوه آهنگر با چرم پاره ای که بر سر نیزه کرده از پیش می آید. فریدون درفش چرمین را به فال نیک گرفت. به میان ایشان رفت و به گفتار ستمدیدگان گوش داد.
پرچم
نخست فرمان داد تا چرم پاره کاوه را با پرنیان و زر و گوهر آراستند و آنرا "درفش کاویانی"خواندند. آنگاه کلاه کیانی بسر گذاشت و کمر برمیان بست و سلاح جنگ پوشید و نزد مادر خود فرانک آمد که " مادر، روز کین خواهی فرا رسیده. من به کارزار می روم تا به یاری "یزدان پاک" کاخ ستم ضحاک را ویران کنم. تو با خدا باش و بیم به دل راه مده."
چشمان فرانک پر آب شد. فرزند را به یزدان سپرد و روانه پیکار ساخت.
گرز گاو سر
فریدون دو بردار داشت که ازو بزرگتر بودند. چون آماده نبرد شد نخست نزد برادران رفت و گفت " برادران ، روز سرفرازی ما و پستی ضحاک ماردوش فرا رسیده. در جهان سرانجام نیکی پیروز خواهد شد. تاج و تخت کیانی از آن ماست و به ما باز خواهد گشت. من اکنون به نبرد ضحاک میروم. شما آهنگران و پولاد گران آزموده را حاضر کنید تا گرزی برای من بسازند."
برادران به بازار آهنگران رفتند و بهترین استادان را نزد فریدون آوردند. فریدون پرگار برداشت و صورت گرزی که سر آن مانند سر گاومیش بود بر زمین کشید و آهنگران به ساختن گرز مشغول شدند.
گرز گاوسر
چون گرز گاو سر آماده شد فریدون آنرا به دست گرفت و بر اسبی کوه پیکر نشست و به سرداری سپاهی که از ایرانیان فراهم شده بود و دم به دم افزوده میشد روی به جانب کاخ ضحاک نهاد.
فرستاده ایزدی
با دلی پر کین و رزمجو در پیش سپاه می تاخت و منزل به منزل می آمد تا شامگاه شد. آنگاه سپاه، بنه افگند و فریدون فرود آمد.
در تیرگی شب جوانی خوب روی، پری وار نزد او خرامید و با او سخن گفت و راه گشودن طلسم های ضحاک و باز کردن بند ها را به وی آموخت .
فریدون دانست که آن فرستاده ایزدی است و بخت باوی یار است. شادان شد و چون خورشید بر آمد روی به جانب ضحاک گذاشت. چون به کنار اروند رود رسید به رودبانان پیغام داد تا زورق و کشتی بیاورند و سپاه او را از آب بگذرانند. رئیس رودبانان عذر آورد که بی اجازه ضحاک نمی تواند فرمان بپذیرد . فریدون خشمگین شد و بر اسب نشست و بی پروا بر آب زد. سرداران و سپاهان وی نیز چنین کردند. رودبانان پراکنده شدند و به اندک زمانی فریدون با سپاه خود از رود گذشت و به خشکی رسید و به جانب شهر تاخت.



نویسنده : میثم » ساعت 7:50 عصر روز جمعه 90 تیر 3


کاوه ی آهنگر
دادخواهی کاوه

کاوه ی آهنگر
در همین هنگام خروش و فریادی دربارگاه برخاست و مردی پریشان و داد خواه دست بر سر زنان پیش آمد و بی پروا فریاد بر آورد که " ای شاه ستمگر ، من کاوه ام ، کاوه آهنگرم. عدل و داد تو کو؟ بخشندگی و رعیت نوازیت کجاست؟ اگر تو ستمگر نیستی چرا فرزندان مرا به خون می کشی؟ من هجده فرزند داشتم . همه را جز یک تن، گماشتگان تو به بند کشیدند و به جلاد سپردند. بد اندیشی و ستمگری را اندازه ای است. به تو چه بدی کردم که بر جان فرزندانم نبخشیدی؟ من آهنگری تهیدست و بی آزارم ، چرا باید از ستم تو چنین آتش بر سرم بریزد؟ چه عذری داری؟ چرا باید هفده فرزند من قربانی ماران تو شوند؟ چرا دست از یگانه فرزندی که برای من مانده است بر نمی داری؟ چرا باید این تنها جگر گوشه من، عصای پیری من، یگانه یادگار هفده فرزند من نیز فدای چون تو اژدهائی شود؟"
ضحاک از این سخنان بی پروا به شگفت آمد و بیمش افزون شد. تدبیری اندیشید و چهره مهربان به خود گرفت و از کاوه دلجوئی کرد و فرمان داد تا آخرین فرزند او را از بند رها کردند و آوردند و به پدر سپردند.
آنگاه ضحاک به کاوه گفت:" اکنون که بخشندگی ما را دیدی و دادگری ما را آزمودی تو نیز باید این نامه را که سران و بزرگان در دادجوئی و نیک اندیشی من نوشته اند گواهی کنی."
کاوه آهنگر
شوریدن کاوه
کاوه چون نامه را خواند خونش به جوش آمد. رو به بزرگان و پیرانی که نامه را گواهی کرده بودند نمود و فریاد بر آورد که " ای مردان بد دل و بی همت، شما همه جرأت خود را از ترس این دیو ستمگر باخته و گفتار او را پذیرفته اید و دوزخ را به جان خود خریده اید . من هرگز چنین دروغی را گواهی نخواهم کرد و ستمگر را دادگر نخواهم خواند."
کاوه آهنگر
سپس آشفته به پا خاست و نامه را سر تا به بُن درید و به دور انداخت و خروشان و پرخاش کنان با آخرین فرزند خود از بارگاه بیرون رفت.
پیشگیر چرمی خود را برسر نیزه کرد و بر سر بازار رفت و خروش بر آورد که " ای مردمان، ضحاک ماردوش ستمگری ناپاک است. بیایید تا دست این دیو پلید را از جان خود کوتاه کنیم و فریدون والانژاد را به سالاری برداریم و کین فرزندان و کشتگان خود را بخواهیم. تا کی بر ما ستم کنند و ما دم نزنیم؟"



نویسنده : میثم » ساعت 11:55 عصر روز پنج شنبه 90 تیر 2


فریدون 
سالی چند گذشت و فریدون بزرگ شد . جوانی بلند بالا و زورمند و دلاورشد
. اما نمی دانست فرزند کیست . چون شانزده ساله شد از کوه بدشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست تا بگوید پدرش کیست و از کدام نژاد است.
آنگاه فرانک راز پنهان را آشکار کرد و گفت:" ای فرند دلیر، پدر تو آزاد مردی از ایرانیان بود . نژاد کیانی داشت و نسبتش به پشت طهمورث دیوبند پادشاه نامدار میرسید. مردی خردمند و نیک سرشت و بی آزار بود. ضحاک ستمگر او را به دست جلادان سپرد تا از مغزش برای ماران غذا ساختند. من بی شوهر شدم و تو بی پدر ماندی . آنگاه ضحاک خوابی دید و اختر شناسان و خواب گزاران تعبیر کردند که فریدون نامی از ایرانیان بجنگ وی بر خواهد خاست و او را به گرز گران خواهد کوفت. ضحاک در جستجوی تو افتاد . من از بیم تو را به نگهبان مرغزاری سپردم تا تورا پیش گاو گرانمایه ای که داشت بپرورد. به ضحاک خبر بردند. ضحاک گاو بی زبان را کشت و خانه ما را ویران کرد. ناچار از خانه امان بریدم و تو را از ترس مار دوش ستمگر به البرز کوه پناه دادم".
خشم فریدون
فریدون چون داستان را شنید خونش به جوش آمد و دلش پر درد شد و آتش کین در درونش شعله زد. رو به مادر کرد و گفت: " مادر، حال که این ضحاک ستمگر روز ما را تباه کرده و این همه از ایرانیان را به خون کشیده من نیز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست بشمشیر خواهم برد و کاخ و ایوان او را با خاک یکسان خواهم کرد."
فرانک گفت: "فرزند دلاورم، این شرط دانایی نیست. تو نمی توانی با جهانی در افتی. ضحاک ستمگر زورمند است و سپاه فراوان دارد. هر زمان که بخواهد از هر کشور صد هزار مرد جنگی آماده کارزار بخدمتش می آیند. جوانی مکن و روی از پند مادر مپیچ و تا راه و چاره کار را نیافته ای دست به شمشیر مبر."
zahhak&freydun
بیم ضحاک

از آنسوی ضحاک از اندیشه فریدون پیوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فریدون را بر زبان می راند. می دانست که فریدون زنده است و به خون او تشنه. روزی ضحاک فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فیروزه  بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را حاضر کردند .
آنگاه روی به آنان کرد و گفت: "شما آگاهید که من دشمنی بزرگ دارم که گرچه جوان است اما دلیر و نامجوست و در پی بر انداختن تاج و تخت من است. جانم ازاندیشه این دشمن همیشه در بیم است."
باید چاره ای جست: "باید گواهی نوشت که من پادشاهی دادگر و بخشنده ام و جز راستی و نیکی نورزیده ام تا دشمن بد خواه بهانه کین جوئی نداشته باشد. باید همه بزرگان و نامداران این نامه را گواهی کنند."
ضحاک ستمگر و تند خو بود. از ترس خشمش همه جرأت خود را باختند و بر دادگری و نیکی و بخشندگی ضحاک ستمگر گواهی نوشتند.



نویسنده : میثم » ساعت 4:50 عصر روز چهارشنبه 90 تیر 1


خبر یافتن ضحاک از فریدون
نگهبان مرغزار پذیرفت و سه سال فریدون را نزد خود نگاه داشت و به شیر گاو پرورد. اما ضحاک دست از جستجو برنداشت و سرانجام دانست که فریدون را "بر مایه" در مرغزار می پرورد.
گماشتگان خود را به دستگیری فریدون فرستاد. فرانک آگاه شد و دوان دوان به مرغزار آمد و فریدون را برداشت و از بیم ضحاک رو به صحرا گذاشت و به جانب کوه البرز روان شد.
zahhak
در البرز کوه فرانک فریدون را به پارسائی که در آنجا خانه داشت و از کار دنیا فارغ بود سپرد و گفت « ای نیکمرد، پدر این کودک قربانی ماران ضحاک شد. اما فریدون روزی سرور و پیشوای مردمان خواهدشد و کین کشتگان را از ضحاک ستمگر باز خواهد گرفت. تو فریدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور.»
مرد پارسا پذیرفت و بپرورش فریدون کمر بست.



نویسنده : میثم » ساعت 12:26 صبح روز چهارشنبه 90 تیر 1


زادن فریدون
از ایرانیان آزاده مردی بود بنام«ابتین» که نژادش به شاهان قدیم ایران و طهمورث دیو بند میرسید. زن وی «فرانک» نام
داشت. از این دو فرزندی نیک چهره و خجسته زاده شد. او را فریدون نام نهادند.
فریدون چون خورشید تابنده بود و فره و شکوه جمشیدی داشت. ابتین برجان خود ترسان بود و از بیم ضحاک گریزان. سرانجام روزی گماشتگان ضحاک که برای مارهای کتف وی در پی طعمه می گشتند به آبتین بر خوردند . او را به بند کشیدند و به جلاد سپردند
.
شاهنامه فردوسی
فرانک، مادر فریدون، بی شوهر ماند و وقتی دانست ضحاک در خواب دیده که شکستش به دست فریدون است بیمناک شد.
فریدون را که کودکی خردسال بود برداشت و به چمن زاری برد که چراگاه گاوی نامور به نام «بر مایه» بود. از نگهبان مرغزار بزاری درخواست کرد که فریدون را چون فرزندی خود بپذیرد و به شیر برمایه بپرورد تا از ستم ضحاک در امان باشد.



نویسنده : میثم » ساعت 11:52 عصر روز سه شنبه 90 خرداد 31

<      1   2   3   4   5   >>   >
داغ کن - کلوب دات کام

The Hunger Site

ابتدا نیت کنید

سپس برای شادی روح حضرت حافظ یک صلوات بفرستید

.::.حالا کلید فال را فشار دهید.::.

برای گرفتن فال خود اینجا را کلیک کنید
دریافت کد فال حافظ برای وبلاگ