میثم - پندار نیک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



میثم - پندار نیک

درباره نویسنده
میثم - پندار نیک
میثم
خدایا! بر من رحمتی فرود آر تا از رحمانیت دینت بگویم و به پنداری نیک مرا مجهز گردان که هرگز خود را نور مپندارم ،به قدر ادراک از نورانیتت شمعی در دل برافروزم و پروانه وار گرد آن شمع بسوزم. بر ایمانم بیافزای و پیمانه ی کوچک وجودم را عمقی بیکران ببخش تا متواضع گردم و در هر خیری که سر میزند تنها تو باشی و من نباشم! از روشناییت بینشی نصیبم کن تا ایثار را ارج نهم. مرا لیاقتی عطا کن تا هماهنگ با موسیقی تو،سازم را کوک کنم. سرآخر مرا به معرفتی مبتلا ساز تا وقت رفتن، با آغوشی باز خاک تنم را به دست خاک عزیز ایران بسپارم...
تماس با من


 

آرشیو
دلنوشته ها و خاطرات
شاهنامه خوانی
اجتماعی
مذهبی
پندنامه


لینکهای روزانه
آنالیز ریاضی قرآن [29]
گنجور(آثار سخنسرایان پارسی گو) [28]
وبسایت شرکت دل آواز(شجریان) [26]
وبسایت رسمی علیرضا عصار [20]
گیتارینه [21]
جامعه مجازی موسیقی ایرانیان [16]
آموزش گیتار [12]
[آرشیو(7)]

 

لینک دوستان
پرسه زن بیتوته های خیال
.... «« " الهه عشق " »»‍‍ ....
فانوسهای خاموش
یادداشتها و برداشتها
.: شهر عشق :.
نور
توشه آخرت
عطش
مسافر آسمان
کوله پشتـــــــــــــــــــــی
آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
معصومیت از دست رفته
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
باغ گیلاس
عشق طلاست
جمله های طلایی و مطالب گوناگون
اسلام دین محبت و عدالت
دلشدگان
بیکرانه
پاسبان پاسارگاد
تاریخ ایران باستان
مهندسی مکانیک
™Hamid
منجی عصر
دریای بیکران
دوستان دوران دبیرستان
وبلاگ من و حمید
گلبرگ
ستاره بنز


موسیقی وبلاگ


خبرنامه ی پندار نیک
 
لوگوی وبلاگ
میثم - پندار نیک


لوگوی دوستان
آمار بازدید
بازدید کل :274333
بازدید امروز : 12
 RSS 

جنگ شیروی و گرشاسب 
بامداد که آفتاب رخ نمود منوچهر کلاه خود بر سر و جوشن بر تن و تیغ بر کف
چون خورشیدی که از کوه بر دمد از قلب لشکر برخاست.
از دیدن وی سپاهیان سراسر فریاد آفرین بر آوردند و شاه را پایبند خواندند و نیزه ها را بر افراشتند و سپاه ایران چون دریای خروشان به جنبش آمد . دو سپاه نزدیک شدند و غریو از هر دو گروه بر خاست.
از تورانیان پهلوانی زورمند و نامجو بود بنام شیروی.
چون پاره ای کوه از لشکر خود جدا شد و به سوی سپاه ایران تاخت و هم نبرد خواست. قارون کاویان شمشیر برکشید و به وی حمله برد .
شیروی نیزه برداشت و چون نره شیر بر میان قارون زد. قارون بی شکیب شد و دلش را از آن ضربت بیم گرفت. سام نریمان که چنین دید چون رعد بغرید و پیش دوید. شیروی گرز برگرفت و چابک بر سر سام کوفت. کلاهخود و ترک سام در هم شکست. شیروی شمشیر بیرون کشید و به هر دو پهلوان تاخت قارون و سام را نیروی پایداری نماند . به شتاب باز گشتند و روی به لشکر خویش آوردند.
شیروی و گرشاسب
آنگاه شیروی به پیش سپاه ایران آمد و آواز بر آورد که " آن سپهدار که نامش گرشاسب است کجاست؟ اگر دل پیکار دارد بیاید تا جوشنش را از خون رنگین کنم . اگر در ایران کسی هم نبرد من باشد اوست. اما او نیز به راستی همپای من نیست. در ایران و توران پهلوانی و نامداری چون من کجاست؟ شیران بیشه و گردان هفت کشور در برابر شمشیر من ناتوان اند."
گرشاسب چون آواز شیروی را شنیده مانند کوه از جای بر آمد و به سوی او تاخت و بانگ زد" ای روباه خیره سر پرفریب که از من نام بردی ، تو کیستی که هم نبرد شیران شوی؟ هم اکنون کلاه خودت بر تو خواهد گریست."
شیروی گفت:«من آنم که سر ژنده پیلان را از تن جدا کنم.» این بگفت و دمان بسوی گرشاسب تاخت. گرشاسب تاخت. گرشاسب چون ترک و مغفر شیروی را دید ، خنده زد . شیروی گفت « در پیکار از چه میخندی؟ باید بر بخت خویش بگریی.»
گرشاسب گفت «خنده ام از آن است که چون توئی خود را هم نبرد من می خواند و اسب بر من می تازد.» شیروی گفت «ای پیر برگشته بخت ، روزگارت به آخر رسیده که چنین لاف میزنی . باش تا از خونت جوی روان سازم.»
گرشاسب
گرشاسب چون این بشنید گرز گاو سر را از زین برکشید . به نیروی گران بر سر شیروی کوفت. سر و مغز شیروی در هم شکست و سوار از اسب نگونسار شد و در خاک و خون غلطید و جان داد.
دلیران توران چون چنان دیدند یکسر به گرشاسب حمله ور شدند.
گرشاسب تیغ از نیام بیرون کشید و نعره زنان در سپاه دشمن افتاد و سیل خون روان کرد .
تا شب جنگ و ستیز بود و بسیاری از تورانیان به خاک افتادند.همه جا پیروزی با منوچهر بود.



نویسنده : میثم » ساعت 6:19 صبح روز شنبه 90 تیر 18


خونخواهی منوچهر
پیام سلم و تور
خبر به سلم و تور رسید که منوچهر در ایران بر تخت شاهی نشسته و سپاه آراسته و همه به فرمان او در آمده اند. دل برادران پر بیم شد. با هم به چاره جستن نشستند و بر آن شدند که کسی را نزد فریدون بفرستند و به پوزش و ستایش از کین خواهی منوچهر رهائی یابند.
پس فرستاده ای خردمند و چیره زبان بر گزیدند و از گنجینه خویش ارمغان های بسیار از تخت های عاج و تاجها زرین و در و گوهر و درهم و دینار و مشک و عبیر و دیبا و پرنیان و خز و حریر به پشت پیلان گذاشتند و با فرستاده به در گاه فریدون روانه کردند و پیام فرستادند که " فریدون دلاور جاوید باد، ما را جز شادی پدر آرزوئی نیست. اگر با برادر کهتر بد کردیم و ستم ورزیدیم اکنون از آن ستم پشیمانیم و به پوزش بر خاسته ایم. در این سالیان دراز از بیدادی که بر برادر روا داشتیم دل ما پر درد و تیمار بود. و خود کیفر زشتکاری خویش را دیدیم. اگر گناه کردیم تقدیر چنان بود و از تقدیر ایزدی چاره نیست . شیر و اژدها نیز با همه نیرومندی با پنجه قضا بر نمیایند. دیگر آنکه دیو آز بر ما چیره شد و اهریمن بدسگال دل ما را از راه به در برد تا رای ما تیره گردید و به بیداد گرائیدیم. اکنون این همه، گذشته است و ما سرخدمت و بندگی داریم. اگر شاهنشاه روا می بینید منوچهر را با سپاه خود نزد ما بفرستند تاپیش وی به پا بایستیم و خدمت پیش گیریم و مال و خواسته بر او نثار کنیم و تیمار خاطرش را به اشک دیده بشوئیم."
فریدون
به فریدون خبر رسید که فرستاده سلم و تور آمده است. فرمود تا او را بار دهند. فرستاده چون ببار گاه رسید از فر و شکوه فریدون و بزرگان در گاه خیره ماند. فریدون با کلاه کیانی بر تخت شاهنشاهی نشسته بود و منوچهر با تاج شاهی در کنار وی بود. بزرگان و نامداران ایران نیز سرو پا به زر و گوهر و آهن و پولاد آراسته از هر طرف ایستاده بودند. فرستاده پیش رفت و نماز برد و اجازه خواست و پیام برادران را باز گفت .
پاسخ فریدون
فریدون چون پیام فرزندان بد اندیش را شنید بانگ بر آورد که " پیام آن دو ناپاک را شنیدیم . پاسخ این است که به آن دو بیدادگر بدنهاد بگویی که بیهوده در دروغ مکوشید . بداندیشی شما بر ما پوشیده نیست. چه شد که اکنون بر منوچهر مهربان شده اید؟ اکنون می خواهید با این نیرنگ منوچهر را نیز تباه سازید و با او نیز چنان کنید که با فرزندم ایرج کردید. آری، منوچهر نزد شما خواهد آمد اما نه چون ایرج، غافل و بی سلاح و تنها. این بار بادرفش کاویان و سپاه گران و زره و نیزه و شمشیر خواهد آمد و پهلوانان و دشمن کشانی چون قارون رزمخواه و گرشاسب مرد افکن و شیدوش جنگی و سام دلیر و قباد دلاور در کنار او خواهند بود . منوچهر خواهد آمد تا کین پدر را باز جوید و برادر کشان را به یک نفر برساند. اگر در این سالیان ، شما از کیفر خویش در امان ماندید از آن رو بود که من سزاوار نمی دیدم با فرزندان خود پیکار کنم. اما اکنون از آن درختی که به بیداد برکندید شاخی برومند رسته است و منوچهر با سپاهی چون دریای خروشان خواهد آمد و بر و بوم شما را ویران خواهد کرد و تیمار خاطر را به خون خواهد شست . اما اینکه گفتید قضای یزدان است. شرم ندارید از اینکه با دل سیاه و بدخواه سخن نرم و فریبنده بگوئید؟ دیگر آنکه گنج و مال و زر و گوهر فرستاده اید تا ما از کین خواهی بگذریم . من خون ایرج را به زر و گوهر نمی فروشم . آنکس که سر فرزند را به زر می فروشد اژدها زاده است ، آدمیزاد نیست . که به شما گفت که پدر پیر شما به زر و مال از کین فرزند خواهد گذشت؟ ما را به گنج و گوهر شما نیازی نیست . تا من زنده ام به کینه خواهی ایرج کمر بسته ام و تا شما را به کیفر نرسانم آسوده نمی نشینم. "
فرستاده لرزان به پا خاست و زمین بوسید و از بارگاه بیرون آمد و شتابان رو به سوی دو برادر گذاشت . سلم و تور در خیمه نشسته و رای می زدند که فرستاده از در درآمد .
او را به پرسش گرفتند و از فریدون و لشکر و کشورش جویا شدند. فرستاده آنچه از فر و شکوه فریدون و کاخ بلند و سپاه آراسته و گنج آگنده و پهلوانان مرد افکن بر در گاه فریدون دیده بود باز گفت و از قارون کاویان ، سپهدار ایران، و گرشاسب و سام دلاور یاد کرد و پاسخ فریدون را به آنان رسانید.
دل برادران از درد به هم پیچید و رنگ از رخسار آنان پرید.
سرانجام سلم گفت "پیداست که پوزش ما چاره ساز نیست و منوچهر به خونخواهی پدر کمر بسته است. از کسی که فرزند ایرج و پرورده فریدون باشد جز این نمی توان چشم داشت. باید سپاه فراهم سازیم و پیشدستی کنیم و بر ایران بتازیم."
رفتن منوچهر به جنگ سلم و تور
به فریدون خبر رسید که لشکر سلم و تور به هم پیوسته و از جیحون گذشته و روی به ایران گذاشته است، فریدون منوچهر را پیش خواند و گفت: « فرزند، هنگام نبرد و خوانخواهی رسید. سپاه را بیارای و آماده پیکار شو.»
منوچهر
منوچهر گفت: « ای شاه نامدار ، هرکس با تو آهنگ جنگ کند، روزگار از وی برگشته است . من اینک زره برتن می کنم و تا کین نیای خود را نگیرم آنرا از تن بیرون نخواهم کرد . با سلم و تور چنان کنم که به روزگاران از آن یاد کنند.»
سپس فرمود تا سرا پرده شاهی را به هامون کشیدند و سپاه را بر آراستند . لشکرها گروه گروه میرسیدند. هامون به جوش آمد . از خروش دلیران و آوای اسبان و بانگ کوس و شیپور ، ولوله در آسمان افتاد . ژنده پیلان از دو طرف به صف ایستاده بودند.
قارون کاویان با سیصد هزار مرد جنگی در قلب سپاه جای گرفت.
چپ لشگر را گرشاسب یل داشت و راست لشگر به دست سام نریمان و قباد سپرده بود .
 پهلوانان جوشن به تن پوشیدند و تیغ از نیام بیرون کشیدند و لشکر چون کوه از جای بر آمد و راه توران در پیش گرفت. به سلم و تور آگاهی آمد که سپاه ایران با پهلوانان و گردان و دلیران در رسید . برادران با سپاه خویش رو به میدان کارزار نهادند.
از لشکر ایران قباد پیش تاخت تا از حال دشمن آگاهی بیابد . از این سوی تور پیش تاخت و آواز داد که «ای قباد، نزد منوچهر باز گرد و به او به گوی که فرزند ایرج دختری بود؛ تو چگونه بر تخت ایران نشستی و تاج نگین از کجا آوردی؟»
قباد نوا داد که "پیام ترا چنان که گفتی میرسانم، اما باش تا سزای این گفتار خام را ببینی. وقتی که درفش کاویان به جنبش در آید و شیران ایران تیغ به کف در میان شما روبهان بیفتند دل و مغزتان از نهیب دلیران خواهد درید و دام و دد بر حال شما خواهد گریست."
سپس قباد باز گشت و پیام تو را به منوچهر داد.
پیمان
منوچهر خندید و گفت "ناپاک نمی دانید که ایرج نیای من است و من فرزند آن دخترم. هنگامی که اسب بر انگیزم و پای در میدان گذاریم آشکار خواهد شد که هر کس از کدام گوهر و نژاد است . به فر خداوند و خورشید و ماه سوگند که او را چندان امان نخواهم داد که مژه بر هم زند . لشکرش را پریشان خواهم کرد و سر نا فرخنده اش را به تیغ از تن جدا خواهم ساخت و کین ایرج را باز خواهم گرفت."
چون شب هنگام فرارسید قارون کاویان ، سپهدار ایران، در برابر سپاه ایستاد و خروش بر آورد که «ای نامداران، نبردی که در پیش داریم نبرد یزدان و اهریمن است. ما به کین خواهی آماده ایم ، باید همه بیدار و هوشیار باشیم . جهان آفرین پشتیبان ما است. هر کس در این رزم کشته شود پاداش بهشتی خواهد یافت و آنکس که دشمنان را خوار کند نیکنام خواهد زیست و از شاه ایران زمین بهره و پاداش خواهد یافت. چون بامداد خورشید تیغ برکشد همه آماده باشید، اما پای پیش مگذارید و از جای مجنبید تا فرمان برسد.»
سپاه هم آواز گفتند: "ما بنده فرمانیم و تن و جان را برای شهریار می خواهیم. آماده ایم تا چون فرمان برسد تیغ در میان دشمنان بگذاریم و دشت را از خون ایشان گلگون کنیم."



نویسنده : میثم » ساعت 7:42 صبح روز جمعه 90 تیر 17


زادن منوچهر 
هنگامی که ایرج به دست برادرانش سلم و تور کشته شد ، همسر او
"ماه آفرید "از وی بار داشت.
فریدون، شاهنشاه ایران ، چون آگاه شد شادی کرد و ماه آفرید را گرامی شمرد. از ماه آفرید دختری خوب چهره زاده شد. او را به ناز پروردند تا دختری لاله رخ و سرو بالا شد. آنگاه فریدون وی را به برادرزاده خود « پشنگ» که از نامداران و دلاوران ایران بود به زنی داد.
از پشنگ و دختر ایرج منوچهر زاده شد. فریدون از دیدن منوچهر چنان خرم شد که گویی فرزندش ایرج را به وی باز داده اند.جشن به پا کرد و بزم فراهم ساخت و به شادی زادن منوچهر زر و گوهر بسیار بخشیده و آن روز را فرخنده شمرد.
فرمان داد تا در پرورش کودک بکوشند و آنچه بزرگان و آزادگان را سزاوار است به او بیاموزند.
منوچهر
سالی چند بر این بر آمد. منوچهر جوانی شد دلاور و برومند و با فرهنگ.
آنگاه فریدون از بزرگان و نامداران و آزادگان ایران انجمن ساخت و منوچهر را بر تخت نشاند و او را به جای ایرج بر ایرانشهر پادشاه کرد و تاج و نگین شاهی را به وی سپرد. سپاه به فرمان وی در آمد و پهلوانان و دلیران او را به شاهی آفرین خواندند.
«قارون» سپهدار ایران ، «گرشاب» سوار مرد افگن و «سام» دلاور بی باک ، همه با دلی پر مهر و سری پر شور به خدمت کمر بستند و خسرو جوان را ستایش کردند و به خونخواهی ایرج و کین جویی از برادرانش سلم و تور همداستان شدند.



نویسنده : میثم » ساعت 2:11 عصر روز پنج شنبه 90 تیر 16


آگاهی فریدون از مرگ ایرج
فریدون چشم به راه ایرج داشت. چون هنگام باز گشت وی رسید فرمان داد تا شهر
را آیین بستند و تختی از فیروزه برای وی ساختند و همه چشم به راه وی نشستند .
شهر در شادی بود و نوازندگان و خوانندگان در سرود خوانی و نغمه پردازی بودند که ناگاه گردی از دور برخاست. از میان گرد سواری تیز تک پدید آمد.
وقتی نزدیک سپاه ایران رسید خروشی پر درد از جگر بر آورد و تابوت زرینی را که همراه داشت بر زمین گذاشت. تابوت را گشودند و پرنیان از سر آن کشیدند. سر شهریار جوان در آن بود.
فریدون از اسب به زیر افتاد و خروش بر داشت و جامه به تن چاک کرد . پهلوانان و آزادگان پریشان شدند و خاک بر سر پاشیدند. سپاهیان به سوگواری اشک از دیدگان می ریختند و بر مرگ خسرو نامدار زاری می کردند. ولوله در شهر افتاد و ناله و فغان برخاست.
سوگ ایرج
فریدون سر فرزند گرامی را در آغوش داشت.
افتان و خیزان به کاخ ایرج آمد تخت را بی خداوند و باغ و بستان را سوگوار و سپاه را بدون سرور دید . در بر خود ببست و به زاری نشست که " دریغ بر تو ای شهریار ناکام که به خنجر کین از پای در آمدی . دریغ بر تو ای گرامی فرزند که کشته ی بیداد شدی . دریغا آن دلیری و فر و شکوه تو، دریغا آن بزرگی و بخشندگی تو. ای آفریدگار جهان، ای داور دادگر، بر این کشته ی بی گناه بنگر که چگونه به نا جوانمردی خونش بر خاک ریخت . ای یزدان پاک، آرزوی مرا بر آور و مرا چندان امان ده و زنده بدار تا ببینم کسی از فرزندان ایرج کین او را بخواهد و چنانکه سر نازنین ایرج را به ستم از تن جدا کردند و سر آن دو ناپاک را از تن جدا سازد. مرا جز این به درگاه تو آرزویی نیست."



نویسنده : میثم » ساعت 7:17 عصر روز چهارشنبه 90 تیر 15


کشته شدن ایرج 
دو برادر همه شب تا بامداد در اندیشه گناه بودند. چون آفتاب بر آمد دل از
داد برگرفتند و دیده از شرم شستند و به سوی سراپرده ایرج روان شدند.
ایرج از خیمه چشم به راه برادران بود. چون دو برادر را دید گرم پیش دوید و درود گفت. برادران سرد پاسخ گفتند و با وی به درون خیمه رفتند و چون و چرا پیش گرفتند .
تور درشتی آغاز کرد که  "ایرج ، تو از ما هر دو کهتری. چگونه است که باید تو صاحب تاج و تخت ایران شوی و گنج پدر را زیر نگین داشته باشی و ما که از تو مهتریم در چین و روم روزگار بگذرانیم ؟ پدر ما در بخش کردن کشور تنها تو را گرامی شمرد و بر ما ستم ورزید."
ایرج به مهربانی گفت  "ای برادر، چرا خاطر خود را رنجه می داری . اگر کام تو شاهنشاهی ایران است من از تاج و تخت کیانی گذشتم و آنرا به تو سپردم. از آن گنج و گاه چه سود که برادری را آزرده سازد؟ فرجام همه ی ما نیستی است.  اگر هم جهان را به دلخواه بسپریم سرانجام باید سر بر خشت گور بگذاریم. چه جای ستم و بیداد است؟ بیائید تا با هم مهربان باشیم و نیکی و مردمی پیش گیریم. من اگر شاهنشاهی ایران را تا کنون به زیر نگین داشتم اکنون از آن گذشتم و تخت و تاج و سپاه و فرمان را به شما سپردم . چین و روم را نیز خواستار نیستم . مرا با شما سر جنگ نیست ، شما نیز با من کین نجوئید و دل مرا نیازارید. شما مهتران منید و به بزرگی سزاوارید . من جهانی را به شادی و خشنودی شما نمی فروشم. شما نیز کهتر نوازی کنید و از این گفتگو در گذرید."
مهربانی ایرج
اما تور سر جنگ و آزار داشت. از مهربانی و آشتی جوئی ایرج خشمش افزون شد و درشتی از سرگرفت و سخنان سخت آغاز کرد. هر دم از جای بر میخاست و بدین سوی و آن سوی گام بر می داشت و باز بر جای می نشست.
سر انجام خشم و بیداد چنان پرده شرم را درید که برخاست و کرسی زرین را که بر آن نشسته بود بر گرفت و به خشم بر سر ایرج کوفت.
ایرج دانست که برادر قصد جان وی دارد. زنهار خواست و ناله بر آورد که "از خدای نمی ترسی و از پدر پیر نیز شرم نداری؟ از هلاک من بگذر و دست بخون من آلوده مکن. چگونه دلت می پذیرد که جان از من بگیری؟ خون من دامنت را خواهد گرفت.
پسندی و همداستانی کنی
که جان داری و جان ستانی کنی؟
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوشست

اگر بر من نمی بخشی پدر پیر را بیاد آور و در روزگار ناتوانی دل او را به مرگ فرزند میازار. اگر پروای پدر نداری از جهان آفرین یاد کن و خود را در زمره مردمکشان میاور. اگر گنج و تاج و نگین می خواستی به تو واگذارم، بر من ببخش و خون مرا مریز."
تور سیاه دل پاسخی نداشت . خنجری که به زهر آب داده بود بیرون کشید و بر ایرج نواخت. خون بر چهره شهریار جوان ریخت و قامت چون سروش از پا در آمد.
کشتن ایرج
آنگاه تور سر برادر را به خنجر از تن جدا کرد و فرمان داد تا آن را به مشک آگنده سازند و نزد فریدون فرستند.
سلم و تور چون گناه را به پایان آوردند شادمان راه خود را در پیش گرفتند . یکی به چین رفت و دیگری رهسپار روم شد.



نویسنده : میثم » ساعت 9:28 عصر روز سه شنبه 90 تیر 14


رفتن ایرج نزد برادران
آزرم ایرج

پس از آنکه فرستاده سلم و تور بازگشت فریدون در اندیشه رفت.
کسی فرستاده و ایرج را پیش خوانده و گفت "ای فرزند، برادرانت مهرت از دل بیرون کرده و راه کین توزی پیش گرفته اند. هوای ملک در سر آنان پیچیده و از دو سو سپاه آراسته اند و قصد جان تو دارند. از روز نخست در طالع ایشان بداندیشی و ناپاسی بود. تو باید که هوشیار باشی و اگر به کشور خود پایبندی در گنج را بگشائی و سپاه بیارائی و آماده بنشینی. چه اگر با بداندیشان مهرورزی کنی آنان را گستاخ تر کرده ای."
ایرج بی نیاز و مهربان و پر آزرم بود.
گفت: "ای شهریار، چرا تخم کین بکاریم و شادی و دوستی را به آزار و بیدار بیالائیم. در این یک که دست روزگار ما را فرصت زندگی بخشیده بهتر آن نیست که به هم مهربان باشیم؟ زمان بر ما چون باد میگذرد و گرد پیری بر سرما می نشاند. قامتها دو تا و رخساره ها پرچین میشود. سرانجام خشتی بالین همه ما خواهد شد. چرا نهال کینه بنشانیم؟ آئین شاهی و تاج داری را ما به جهان نیاوردیم. پیش از ما نیز خداوندان تخت و شمشیر بوده اند. کینه توزی و خشم اندوزی آئین آنان نبود. اگر شهریار بپذیرد من از تخت شاهی می گذرم و دل آنان را به راه می آورم و چندان مهربانی می کنم تا خشم وکین را از خاطر آنان بیرون کنم."
فریدون گفت: "ای فرزند خردمند، از چون توی همین پاسخ شایسته بود. اگر ماه نور بیفشاند عجب نیست. ولی اگر تو راه مهر می پوئی برادرانت طریق رزم میجویند. با دشمن بد خواه مهر ورزیدن مانند آن است که کسی به دوستی سر در دهان مار بگذارد . جز نیش و زهر چه نصیب خواهد یافت؟ با این همه اگر رای تو این است که به دلجوئی سلم و تور بروی من نیز نامه ای مینویسم و همراه تو میفرستم. امید آنکه تندرست بازآئی."
ایرج
رفتن ایرج نزد برادران
سپس فریدون نامه ای به سلم وتور نوشت که "فرزندان، مرا دیگر به تخت شاهی و گنج و سپاه نیازی نیست. آرزویم همه خشنودی و شادی فرزند است. ایرج که از وی دل گران بودید آرزومند دیدار شماست و نزد شما می آید. با آنکه کسی را نیازرده است برای خشنودی شما از تخت فرود آمده و بندگی شما را از میان بسته است. ایرج برادر کهتر شما است ، باید با او مهربان باشید و او را بنوازید و سرگرانی نکنید و چون چند روز بگذرد او را به شایستگی و تندرستی نزد من باز فرستید."
ایرج با تنی چند از همراهان بسوی برادران رفت . وقتی نزدیک آنان رسید سلم و تور با سپاهی گران پیش آمدند. ایرج به مهربانی، برادران را درود گفت و گرم در برگرفت. اما دل ایشان پر کینه بود . با ایرج به درون خیمه رفتند .
سپاهیان چون برز و بالا و چهره فروزنده ایرج را دیدند خیره ماندند و با خود گفتند "سزاوار تخت و تاج ایرج است و شاهی او را برازنده است."
مهر ایرج در دل سپاهیان جای گرفت و نام او در میان لشکر پیچید. سلم بر سپاهیان نگریست. دانست که به مهر ایرج دل سپرده اند و از وی سخن می گویند.ابروان را پرچین کرد و با دلی پر کین به خیمه در آمد و فرمود تا خلوتی ساختند.
آنگاه با تور به رای زدن نشست و گفت "سپاه ما دل به ایرج سپرده است. وقتی با ایرج باز می گشتیم سپاهیان چشم از وی بر نمی داشتنند. چندین اندیشه داشتیم، اکنون اندیشه سپاه نیز بر آن افزوده شد. تا دیده این سپاهیان در پی ایرج است دیگر ما را به شاهی نخواهند پذیرفت. اگر ایرج را زنده بگذاریم شاهی ما برقرار نخواهد ماند "



نویسنده : میثم » ساعت 9:11 عصر روز دوشنبه 90 تیر 13


ایرج و برادران
پیام سلم وتور

آنگاه پیکی سخن دان و بینا دل برگزیدند و او را گفتند تا تیز به دربار فریدون شتابد و پیام ایشان را بی پرده با وی در میان گذارد . نخست او را از دو فرزندش درود دهد و سپس بگوید "ای شاه، اکنون که به پیری رسیده ای هنگام آنست که ترس از خدای را بیاد آری. یزدان پاک سراسر جهان را به تو بخشید و از خورشید رخشنده تا خاک تیره فرمانبردار تو شدند. اما تو فرمان یزدان را بکار نبردی و جز به راه آرزوی خویش نرفتی و ناراستی و ستم پیشه کردی. سه فرزند داشتی، همه خردمند و گرانمایه . یکی را از میان ایشان برافراشتی و دو دیگر را خوار کردی . ایرانشهر را با همه گنج و خواسته اش به ایرج بخشیدی و ما را به خاور و باختر آواره کردی. ایرج از ما هنرمندتر نبود و ما از او در نسب کمتر نبودیم. باری ، هر بیداد که به ما کردی گذشت، اکنون چاره ای نیست که راستی پیشه کنی و در داد بکوشی. باید یا تاج از سر ایرج بازگیری و او را چون ما به گوشه ای بفرستی و یا آماده نبرد باشی. اگر ایرج همچنان برتخت بماند ما با سپاهی گران از ترکان و چینیان و رومیان به ایران خواهیم تاخت و دمار از روزگار ایرج بر خواهیم آورد."
قاصد چون پیام را بشنید بر اسب نشست و شتابان به درگاه فریدون آمد. چون چشمش به کاخ فریدون افتاد و شکوه سپاه و فر بزرگان درگاه را دید خیره شد. به فریدون گفتند فرستاده ای از فرزندان وی رسیده است . فرمود تا پرده بر داشتند و وی را بار دادند. قاصد، پادشاهی دید برومند و والا که چون آفتاب بر تخت شاهی می درخشید. نماز برد و خاک را بوسه داد.
فریدون او را به مهربانی پذیرفت و بر جای نیکو نشاند. آنگاه با آوازی نرم از تندرستی و شادی دو فرزند خویش جویا شد و از رنج سفر و نشیب و فراز راه پرسید.
فرستاده فریدون را ستایش کرد و گفت "شاه جاوید باد، فرزندان زنده و تندرست اند و من پیامی از ایشان به پیشگاه آورده ام. اگر پیام درشت است من فرستاده ای بیش نیستم و از بندگان درگاهم . شاه این گستاخی را بر من ببخشاید که اگر فرستنده خشمگین است بر فرستاده گناهی نیست. اگر شاه دستور می دهد پیام جوانان ناهوشیار را بگویم."
شاه اجازه داد و فرستاده پیام سلم و تور را باز گفت.
ferdowsi
پاسخ فریدون
فریدون چون گفتار فرستاده را شنید و از کینه و ناسپاسی سلم و تور آگاه شد خون در مغزش به جوش آمد.
روی به فرستاده کرد و گفت: " تو نیازمند پوزش نیستی، من خود چنین چشم داشتم. از من به دو فرزند ناسپاس بگو که با این پیام که فرستادید گوهر و ذات خود را آشکار کردید . پیری مرا غنیمت شمردید و بی خردی و ناسپاسی پیش گرفته اید . از من شرم ندارید و ترس خدای را نیز از یاد برده اید. اما از گردش روزگار غافل نباشید . من نیز روزی جوان بودم و قامت افراخته و موی قیرگون داشتم. سپهری که موی مرا سپید و پشت مرا کمان کرد هنوز برجاست و شما را نیز چنین جوان نخواهد گذاشت. از روزگار ناتوانی بیندیشید. به یزدان پاک و خورشید رخشنده و تخت شاهی سوگند که من به شما فرزندان بد نکردم. پیش از آنکه کشور را بخش کنم با خردمندان و موبدان و دانایان رای زدم. کوششم همه در داد بود. بدخواهی و ناراستی را هرگز گردن ننهادم. خواستم تا جهانی که آبادان به من رسید پیوسته خرم و آباد بماند. آنرا میان نور دیدگان خود قسمت کردم. امیدم آن بود که پسرانم از پراکندگی بپرهیزند. اما اهریمن شما را از راه بدر برد و آز در دل شما رخنه کرد تا آنجا که شرم از یاد بردید و با پدر پیر به پرخاش برخاستید و مهر برادر کهتر را با آرزوی مشتی خاک فروختید . می ترسم که این راه را بر سر نبرید و روزگار این شیوه را از شما نپذیرد. اکنون من به پیری رسیده ام و هنگام تیزی و آشفتنم نیست . اما شما سالیان دراز در پیش دارید . بکوشید تا خاطر خود را به کینه و آز سیاه نکنید. چون دل از آز تهی شد، خاک و گنج یکسان است. آن کنید که مایه رستگاری شما باشد."



نویسنده : میثم » ساعت 12:38 صبح روز دوشنبه 90 تیر 13

<      1   2   3   4   5   >>   >
داغ کن - کلوب دات کام

The Hunger Site

ابتدا نیت کنید

سپس برای شادی روح حضرت حافظ یک صلوات بفرستید

.::.حالا کلید فال را فشار دهید.::.

برای گرفتن فال خود اینجا را کلیک کنید
دریافت کد فال حافظ برای وبلاگ