امروز می خوام براتون یک ماجرای واقعی رو تعریف کنم، ماجرایی که یک دوست همکار برایم تعریف کرد و فکر می کنم برای شما هم جالب باشد...رضا یکی از دوستان خوب من هست که سه سال پیش با او آشنا شدم،ماجرا به او مربوط می شود.
رضا برایم تعریف کرد قبل از این که در شرکت فعلی(که با هم همکار هستیم) استخدام شود، در یک شرکت خصوصی مشغول به کار بوده و در آنجا اتفاق مهمی برایش رخ داده.
شرح حکایت از زبان رضا:
می خواستم یک قطعه ی الکترونیکی رو تست کنم ولی مرتکب یک اشتباه شدم، فراموش کردم در مسیر قطعه تضعیف کننده را قرار بدم و به همین علت قطعه سوخت. رفتم و رو راست با رئیسم جریان را در میان گذاشتم، او هم برخورد خوبی داشت و گفت ایرادی ندارد، ناراحت نباش.
فقط به فاصله ی چند روز از آن اتفاق، هنگام تست یک سنسور باز هم همان اشتباه را تکرار کردم و سنسور سوخت. احساس بدی بهم دست داد، حس می کردم دیگه هیچ کاری را نمی شود به من واگذار کرد.
از آن سنسور 2 عدد دیگر در قفسه ی قطعات موجود بود،چند بار وسوسه شدم یکی از آنها را جایگزین سنسور سوخته کنم ولی در نهایت این کار رو نکردم.
تصمیم گرفتم با هزینه ی شخصی خودم سنسور را تهیه کنم به همین دلیل مساله را به طور خصوصی با مسئول خرید شرکت در میان گذاشتم.
این ماجرا به سال 84 مربوط می شود، در آن زمان قیمت سنسور Original حدود یک میلیون تومان بود و قیمت سنسور کارکرده هم 500 هزار تومان، به مسئول خرید گفتم برایم یک سنسور کارکرده تهیه کن، مسئول خرید شرکت به من گفت: فقط سنسور کارکرده یک ایراد دارد و آن هم این است که قطعه فاقد گارانتی است و ممکن است سنسور خریده شده درست کار نکند و... به او گفتم پس یک سنسور نو سفارش بده.
همیشه وقتی قطعه سفارش می دادیم، حداقل 2 تا 3 ماه طول می کشید تا قطعه به دستمان برسد ولی این بار فقط بعد از یک هفته!!! قطعه تهیه شد. با مسئول خرید در مورد هزینه صحبت کردم، گفتم: هزینه اش چقدر شد؟ و او در مقابل چشمان خیره مانده ی من گفت: چیزی نشد!!؟
مسئول خرید ادامه داد: فردی که این قطعه را برایمان آورد به من گفته چون می خواهم با شرکت شما همکاری داشته باشم این سنسور را به عنوان اشانتیون به شما می دهم...
من هم وقتی حرفهای رضا رو شنیدم، همین حسی رو داشتم که الان شما عزیز خواننده داری!
به همین دلیل رو کردم به رضا و بهش گفتم: "رضا خدا خیلی دوستت داره!"
رضا گفت: آره، "خدا همه ی بنده هاشو دوست داره".