گشودن کاخ ضحاک
چون به نزدیکی شهر رسید کاخی دید بلند و آراسته که سر بر آسمان داشت و چون نوعروسی زیبا بود. دانست که کاخ ضحاک ستمگرست. گرز گاو سر را به دست گرفت و پا در کاخ گذاشت. ضحاک خود در شهر نبود. نگهبانان کاخ نره دیوان پیش آمدند . فریدون گرز را بر سر آنها کوفت و آنان را از پای در آورد. همچنان پیش می رفت و یاران ضحاک را بر خاک میانداخت تا به بارگاه رسید. تخت ضحاک آنجا بود. تخت را به دست آورد و بر آن نشست. سپاهان فریدون نیز در کاخ ضحاک جا گرفتند.
آنگاه فریدون به شبستان ضحاک که دختران خوب روی در آن گرفتار بودند در آمد و شهر نواز و ارنواز دختران جمشید را که از ترس هلاک رام ضحاک شده بودند بیرون آورد. دختران جمشید شادی کردند و اشک بر رخسار افشاندند و گفتند " ما سالها در پنجه ضحاک دیو خو اسیر بودیم و از ماران او رنج می بردیم . اکنون یزدان را سپاس که به دست تو آزاد شدیم."
فریدون به تخت نشست و شهر نواز و ارنواز را بر راست و چپ خود نشاند و نوید داد که به زودی پی ضحاک را از خاک ایران خواهد برید.
گزارش کندرو به ضحاک
کلید گنجهای ضحاک بدست مردی بود بنام « کندرو» که با آنکه بیدادگری را چندان دوست نمی داشت نسبت به ضحاک بسیار وفادار بود. کاخ ضحاک نیز به دست وی سپرده بود. چون به کاخ در آمد دید جوانی نیرومند و سرو بالا بر تخت ضحاک نشسته و گرزی گاو سر بدست دارد و شهرنواز و ارنواز را نیز بر دو طرف خود نشانده و به شادی و رامش مشغول است.
کندرو آرام پیش رفت و نماز برد و فریدون را ثنا گفت و ستایش کرد. فریدون او را پیش خواند و فرمان داد تا بزمی بسازد و خواننده و نوازنده بخواند و خوانی رنگین فراهم کند.
کندرو فرمان برد و هر چه فریدون دستور داده بود فراهم کرد. اما چون بامداد شد پنهان بر اسب نشست و تازان به نزد ضحاک رفت و گفت "ای شاه، پیداست که تخت از تو روی پیچیده. سه جوان دلاور از کشور ایران با سپاه فراوان به کاخ تو روی آوردند. از آن سه آنکه کوچکتر است گرزی گران چون پاره ای کوه به دست دارد و خورشیدوار می درخشد و اوست که همه جا پای پیش می نهد و سروری دارد. به کاخ تو در آمد و بر تخت نشست و همه کسان و پیروان تو فرماندار او شدند."
ضحاک برگشتن بخت را باور نداشت. گفت: " نگران مباش شاید اینان به مهمانی آمدند. از آمدن آنان شاد باید بود."
کندرو گفت: "شاها، این چگونه مهمانی است که با گرز گاو به مهمانی میاید و آن را بر سر نگهبانان قصر می کوبد و بر تخت تو می نشیند و آئین تو را زیر پا می گذارد؟"
ضحاک گفت: " غمگین مباش، گستاخی میهمان را می توان به فال نیک گرفت."
کندرو فریاد برآورد که " ای شاه اگر این دلاور مهمان است با شبستان تو چه کار دارد؟ این چگونه مهمانی است که زنان تو شهرنواز و ارنواز را از شبستان تو بیرون کشیده و با آنان راز می گوید و مهر می ورزد؟"
ضحاک چون این سخن بشنید چون گرگ برآشفت و در خشم رفت و بر کندرو غضب کرد و زبان به دشنام گشود. سپس سراسیمه بر اسب نشست و با سپاهی گران از بیراهه روی به جانب فریدون گذاشت.