آگاهی فریدون از مرگ ایرج
فریدون چشم به راه ایرج داشت. چون هنگام باز گشت وی رسید فرمان داد تا شهر را آیین بستند و تختی از فیروزه برای وی ساختند و همه چشم به راه وی نشستند .
شهر در شادی بود و نوازندگان و خوانندگان در سرود خوانی و نغمه پردازی بودند که ناگاه گردی از دور برخاست. از میان گرد سواری تیز تک پدید آمد.
وقتی نزدیک سپاه ایران رسید خروشی پر درد از جگر بر آورد و تابوت زرینی را که همراه داشت بر زمین گذاشت. تابوت را گشودند و پرنیان از سر آن کشیدند. سر شهریار جوان در آن بود.
فریدون از اسب به زیر افتاد و خروش بر داشت و جامه به تن چاک کرد . پهلوانان و آزادگان پریشان شدند و خاک بر سر پاشیدند. سپاهیان به سوگواری اشک از دیدگان می ریختند و بر مرگ خسرو نامدار زاری می کردند. ولوله در شهر افتاد و ناله و فغان برخاست.
فریدون سر فرزند گرامی را در آغوش داشت.
افتان و خیزان به کاخ ایرج آمد تخت را بی خداوند و باغ و بستان را سوگوار و سپاه را بدون سرور دید . در بر خود ببست و به زاری نشست که " دریغ بر تو ای شهریار ناکام که به خنجر کین از پای در آمدی . دریغ بر تو ای گرامی فرزند که کشته ی بیداد شدی . دریغا آن دلیری و فر و شکوه تو، دریغا آن بزرگی و بخشندگی تو. ای آفریدگار جهان، ای داور دادگر، بر این کشته ی بی گناه بنگر که چگونه به نا جوانمردی خونش بر خاک ریخت . ای یزدان پاک، آرزوی مرا بر آور و مرا چندان امان ده و زنده بدار تا ببینم کسی از فرزندان ایرج کین او را بخواهد و چنانکه سر نازنین ایرج را به ستم از تن جدا کردند و سر آن دو ناپاک را از تن جدا سازد. مرا جز این به درگاه تو آرزویی نیست."