بنی آدم اعضای یک پیکرند
برخلاف پست های قبلی این وبلاگ، دوست دارم این بار هیچ کامنتی برای این پست نداشته باشم! شرایطی پیش آمده که مرا یاد خاطره ی سال گذشته می اندازد...
من و بهداد دوستان صمیمی ای بودیم که بنا به شرایط تحصیلی و تغییر محل سکونت از هم دور افتادیم تا اینکه بالاخره یکروز طی تماس تلفنی بعد از هشت سال همدیگر را پیدا کردیم. قرار گذاشتیم همدیگر را ببینیم. روز موعود فرا رسید و من و بهداد یکدیگر را دیدیم،تصمیم گرفتیم به پارکی که آن اطراف بود برویم، در پارک قدمزنان گرم صحبت با هم بودیم تا اینکه مردی صدایمان زد، به سمت او رفتیم،روی صندلی پارک نشسته بود،تا ما رو دید گفت: پسرم تمام کرد! و سرش را پایین انداخت...چند لحظه ای خشکمان زده بود تا اینکه بالاخره پرسیدیم چه شده؟ مرد گفت:همین الان از بیمارستان آمدم، پسرم سالها از بیماری رنج می برد، در حالی که به پلاستیک حاوی دارو در دستش اشاره میکرد، ادامه داد: طبق معمول امروز هم داروهایش را برایش آورده بودم که دکترها گفتند تمام کرده...وقتی چشمان خیره مانده ی ما را دید گفت: پسرم هم سن و سال شما بود، وقتی از کنارم رد میشدید ناخودآگاه یاد پسرم افتادم،ببخشید قصد ناراحت کردنتان را نداشتم...با چهره ای آرام تکرار میکرد: باید حقیقت را قبول کنم...من هنوز ساکت بودم و حس میکردم چهره ی آرام مرد درونی ناآرام را پنهان می کند... مرد گفت: ببخشید گاهی اوقات اراده ی آدم از دستش خارج میشه،نمی خواستم ناراحت بشید...بالاخره بهداد به حرف اومد و گفت: همین که گفتید خوب است، من امشب برایش نماز می خوانم...مرد تشکر کرد و ما به او تسلیت گفتیم...
آن شب برای فرزند دلبند آن مرد نماز خواندیم...
ای کاش قبل از این که برای دیگران اتفاق ناگواری بیافتد به یاد آن ها بیافتیم و دعاگویشان باشیم و همه جان ها را عزیز بدانیم...
در خاتمه صمیمانه از همه ی بازدید کنندگان محترم این وبلاگ می خواهم، دعای خیرشان را از بیماران دریغ نکنند و شفای آنان را از درگاه خداوند قادر طلب کنند.
«أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ »