فریدون
سالی چند گذشت و فریدون بزرگ شد . جوانی بلند بالا و زورمند و دلاورشد. اما نمی دانست فرزند کیست . چون شانزده ساله شد از کوه بدشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست تا بگوید پدرش کیست و از کدام نژاد است.
آنگاه فرانک راز پنهان را آشکار کرد و گفت:" ای فرند دلیر، پدر تو آزاد مردی از ایرانیان بود . نژاد کیانی داشت و نسبتش به پشت طهمورث دیوبند پادشاه نامدار میرسید. مردی خردمند و نیک سرشت و بی آزار بود. ضحاک ستمگر او را به دست جلادان سپرد تا از مغزش برای ماران غذا ساختند. من بی شوهر شدم و تو بی پدر ماندی . آنگاه ضحاک خوابی دید و اختر شناسان و خواب گزاران تعبیر کردند که فریدون نامی از ایرانیان بجنگ وی بر خواهد خاست و او را به گرز گران خواهد کوفت. ضحاک در جستجوی تو افتاد . من از بیم تو را به نگهبان مرغزاری سپردم تا تورا پیش گاو گرانمایه ای که داشت بپرورد. به ضحاک خبر بردند. ضحاک گاو بی زبان را کشت و خانه ما را ویران کرد. ناچار از خانه امان بریدم و تو را از ترس مار دوش ستمگر به البرز کوه پناه دادم".
خشم فریدون
فریدون چون داستان را شنید خونش به جوش آمد و دلش پر درد شد و آتش کین در درونش شعله زد. رو به مادر کرد و گفت: " مادر، حال که این ضحاک ستمگر روز ما را تباه کرده و این همه از ایرانیان را به خون کشیده من نیز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست بشمشیر خواهم برد و کاخ و ایوان او را با خاک یکسان خواهم کرد."
فرانک گفت: "فرزند دلاورم، این شرط دانایی نیست. تو نمی توانی با جهانی در افتی. ضحاک ستمگر زورمند است و سپاه فراوان دارد. هر زمان که بخواهد از هر کشور صد هزار مرد جنگی آماده کارزار بخدمتش می آیند. جوانی مکن و روی از پند مادر مپیچ و تا راه و چاره کار را نیافته ای دست به شمشیر مبر."
بیم ضحاک
از آنسوی ضحاک از اندیشه فریدون پیوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فریدون را بر زبان می راند. می دانست که فریدون زنده است و به خون او تشنه. روزی ضحاک فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فیروزه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را حاضر کردند .
آنگاه روی به آنان کرد و گفت: "شما آگاهید که من دشمنی بزرگ دارم که گرچه جوان است اما دلیر و نامجوست و در پی بر انداختن تاج و تخت من است. جانم ازاندیشه این دشمن همیشه در بیم است."
باید چاره ای جست: "باید گواهی نوشت که من پادشاهی دادگر و بخشنده ام و جز راستی و نیکی نورزیده ام تا دشمن بد خواه بهانه کین جوئی نداشته باشد. باید همه بزرگان و نامداران این نامه را گواهی کنند."
ضحاک ستمگر و تند خو بود. از ترس خشمش همه جرأت خود را باختند و بر دادگری و نیکی و بخشندگی ضحاک ستمگر گواهی نوشتند.
نویسنده : میثم » ساعت 4:50 عصر روز چهارشنبه 90 تیر 1